نکته کوتاه امروز (۴): شانس رو خودت بساز

چند روزیه موقع رانندگی پادکست دیالوگ از حامد جعفری عزیز رو گوش میدم و اپیزود امروزم مصاحبه با مهدی نایبی مدیرعامل و کوفاندر الوپیک بود. یه جا حامد به شوخی به مهدی گفت که خیلی جاها خوش شانس بودید، و مهدی تصحیح کرد که «در واقع در زمان درست در جای درست بودیم».

من عمیقا معتقدم چیزی به اسم خوش‌شانسی و بدشانسی وجود نداره و شانس چیزی نیست جز فرصتایی که تو زندگی به وجود میاریم (یا حتی پیش میان) و اون لحظه بلدیم ازشون استفاده کنیم. به عبارت بهتر خیلی فرصتا پیش میان، اما ما فقط بعضی رو بلدیم استفاده کنیم، چیزایی که بعدن بهشون میگیم خوش‌شانسی.

جانیس کاپلان تو کتاب معروفش How Luck Happens هم همچین نظری داره. مثلا میگه «فرض کن تو یه مهمونی کنار رییس بزرگترین بانک شهر می‌شینی. اگه پروژه‌ای برای ارائه نداشته باشی، یا اصلا ارائه بلد نباشی صرفا یه اتفاقه و می‌گذره. اما اگه پروژه خوبی ارائه بدی و طرف سرمایه‌گذاری کنه بعدن به این اتفاق میگی خوش‌شانسی». کاپلان یه نکته مهم هم اضافه می‌کنه: اینکه ما باید خودمون رو جاهایی قرار بدیم که ممکنه شانس اونجا باشه. مثلا شما اگه مغازه سبزی‌فروشی بزنی بعیده مولتی میلیاردر بشی، اما ساختن یه پلت‌فرم آنلاین ممکنه در مسیر مولتی‌میلیاردر شدن قرارت بده.

خلاصه شانس مجموعه اتفاق کاملا خارج از کنترل ما نیست. زندگی این مدلی کار نمی‌کنه. ماییم که تعیین می‌کنیم چه مدل اتفاقاتی در آینده ممکنه برامون پیش بیاد، و اینکه اگه پیش اومدن چطور بلدیم ازشون استفاده کنیم.

نکته کوتاه امروز (۳): چیزای عالی فوری به دست نمیان

موفقیت در ۲۱ روز. لاغری در یک ماه. کاهش ۲ سایز به محض پوشیدن! زندگی امروز ما احاطه شده با چیزهای «فوری». اما واقعیت اینه که چیزهای ارزشمند فقط با ممارست به دست میان. 

دارن هاردی تو کتاب The Compound Effect که در ایران با نام «اثر مرکب» قابل خریدنه درباره همین موضوع حرف می‌زنه. میگه وقتی ما هدفی رو تعیین می‌کنیم باید بدونیم که زمان زیادی طول می‌کشه که بهش برسیم و تا رسیدن بهش نباید بی‌خیال بشیم. انتظار رسیدن سریع به چیزهای عالی انتظاری زیادی از خودمونه که باعث می‌شه نه تنها سریع بی‌خیال بشیم و به هدف نرسیم، بلکه اعتماد به نفس‌مون رو کم کنه و فکر کنیم به خیلی چیزهای دیگه هم نمی‌رسیم. 

دوست خوبم آرمان حسینی چند وقت پیش حرف قشنگی می‌زد، میگفت منی که می‌خواستم دندون‌های مرتبی داشته باشم باید می‌پذیرفتم که چندین سال سیم‌های ارتودنسی تو دهنم باشه. واقعیت هم همینه. با دانش امروز بشر رسیدن به خیلی چیزها ماه‌ها زمان می‌خواد. شما نمی‌تونی یک ماهه نیتیو انگلیسی بشی (شاید بعدن دستگاهی اختراع شد که اطلاعات رو به مغز تزریق کرد)، نمی‌تونی یک ماهه فیت بشی و همین‌طور نمی‌تونی یک ماهه بیزینس من موفقی بشی. دیروز مطلبی می‌خوندم  که می‌گفت «میانگین سنی فاندرهای استارتاپ‌های موفق ۴۲ ساله. شاید زاکربرگ و جابز تو بیست سالگی ایده‌های خفنی داشتند، اما دهه چهارم پنجم زندگی‌شون به تعالی می‌رسن». 

تصمیم خوب مهمه، اما مهم‌تر از اون واقع‌بین بودن، برنامه‌ریزی و ادامه دادن مسیره.

نکته کوتاه امروز (۲): به چیزی که میگی باور داشته باش

دوست داری جلسه موفقی داشته باشی؟ رضا غیابی عزیز (به عنوان کسی که معروفه به اینکه تو جلسه «نه» نمی‌شنوه) تو اپیزود چهارم پادکست دیالوگ میگه «اولین قدم اینه که به حرفی که می‌زنی عمیقا باور داشته باشی». اگه می‌خوای آدما حرفت رو بخرن، و متعاقبا محصولت، پروژه‌ای که تو سر داری یا حتی زمانت رو بخرن لازمه که انقدر درباره حرفی که می‌زنی تحقیق کرده باشی و بهش مطمین باشی و همچنین در مسیر اعتقادات و باورهای خودت باشه که بتونی تا پای جون (حالا اغراقه) ازش دفاع کنی.

قصه اینه که آدما خوب می‌فهمن طرف صحبتشون داره راست میگه یا نه. حتی شاید نفهمن طرف دقیقا داره دروغ میگه، اما میگن حس خوبی به صحبتاش ندارم. به‌نظرم این به خاطر تغییرات عصبی مختلفیه که وقتی دروغ میگیم (یعنی چیزی میگیم که کاملا بهش باور نداریم) تو بدنمون رخ میده. همون چیزی که دستگاه‌های دروغ‌سنج با کلی سنسور میفهمن و فکر کنم ما هم شک یا دروغ رو از روی خروجی فیزیکی این تغییرات که ناخودآگاه روی رفتارهای مختلف طرف صحبت‌مون مثل لحن، حالت چهره و حالت بدنش نمود پیدا می‌کنن می‌فهمیم، حتی اگه دقیقا نفهمیم چطوری. دیدید اکثرا میگن خانوم‌ها دروغ رو بهتر میفهمن؟ چون احتمالا روی جزییات چهره و لحن متمرکزترن. خلاصه اگه می‌خواید کمتر «نه» بشنوید، چیزی بگید که بهش اعتقاد دارید.

نکته کوتاه امروز (۱): حواست به ورودی ذهنت باشه

خیلی وقتا وقتی می‌خوایم درباره یه موضوعی تصمیم بگیریم میگیم «دلم میگه این کار رو انجام بدم، مغزم میگه اون یکی کار». یا میگیم «حس می‌کنم اینجوری بهتره». به طور کلی وقتی میگیم «دلم» یا «حسم» داریم درباره ذهن ناخودآگاهمون حرف می‌زنیم و وقتی میگیم «مغزم» منظورمون ذهن خودآگاهمونه.

ملکوم گلدول تو کتاب Blink میگه که ذهن ناخودآگاه ما یعنی همونی که بهش میگیم قلبم یا حسم اکثرا تو تصمیم‌گیری‌ها بهتر از ذهن خودآگاهمون کار می‌کنه. دلیلشم اینه که می‌تونه میلیون‌ها اتفاق و تجربه قبلی رو در کسری از ثانیه پردازش کنه و با برآیند اون بررسی‌ها بگه چه کاری بهتره. در حالی که برای بررسی آگاهانه اتفاقات باید کلی وقت بذاریم و دو دوتا چهارتا کنیم و آخرم ممکنه کلی فاکتور رو از قلم بندازیم و نتیجه اشتباه باشه.

حرف کلی اینه که به حست اعتماد کن، اما این وسط یه نکته مهم وجود داره: کنترل ورودی‌ها. از اونجا که ذهن ناخودآگاه ما جزیی‌ترین چیزها که ممکنه حتی حواسمون بهشون نباشه رو هم جمع می‌کنه، مثلا حرفای گوینده رادیوی تاکسی، برای اینکه بتونیم از این قدرت استثنایی یعنی حافظه ناخودآگاه‌مون (که خفن‌ترین کامپیتورهای فعلی هم نمی‌تونن کاری شبیه بهش رو انجام بدن) درست استفاده کنیم، لازمه ورودی‌ها رو کنترل کنیم و همیشه کلی چیزمیز خوب بریزیم توش. کتابای خوب بخونیم، حرفای خوب بشنویم و به حرفایی که واقعیت پشتشون نیست توجه نکنیم تا در اینده حسمون اشتباه نکنه و با دیتاهای درست پر شده باشه.

چرا به‌نظرم خوردن غذاهای عجیب و غریب کار بسیار مهمیه؟

اخیرا برای کاهش وزنم از ۱۰۰ به ۸۰ کیلو رژیم سفت و سختی گرفته‌ام (قبلا هم از ۱۰۷ اومده بودم ۷۰) و چند شب پیش که به یک رستوران بین‌المللی رفته بودیم باید غذایی سفارش می‌دادم که هیچ روغنی نداشته باشه. طبیعتا باید از بین سالادها انتخاب می‌کردم و به خاطر علاقه‌م به غذاهای دریایی سالادی رو انتخاب کردم که در منو نوشته بود میگو و سالمون داره. وقتی غذا رو آوردند، دیدم چیزهای سفید و حلقه‌حلقه‌ای داره که بهشون میگن کالاماری. نمی‌دونستم کالاماری چیه و پرسیدم، گفتند هشت‌پاست. اولش جا خوردم. یه‌دونه‌شو خوردم و حقیقتا داشتم بالا می‌آوردم. نه به خاطر مزه‌ش (چون تقریبا هم مزه بقیه سالاد بود) بلکه به خاطر بافتش و جنسش که اولین بار بود می‌جویدم، و حتی شاید به خاطر اسمش و تصور هشت‌پا بودنش. اما بعد از چند لحظه اوکی شدم و تا آخرش از غذام لذت بردم. حالا بیاید بهتون بگم چطور، و در واقع چرا قضیه خیلی مهم‌تر از غذاست.

قبل از اینکه شروع کنیم، این ویدیو رو ببینید حتما:

خب احتمالا حالتون به هم خورده. حالا این ویدیو رو ببنید:

بذارید برای اون‌هایی که تنبلی کردند و ویدیوها رو ندیدند بگم که ویدیوی اول یک رستوران شرق آسیاییه که سوسک و کرم و حشرات سرخ ‌شده‌ی دیگه در غذاش استفاده می‌شه و احتمالا تصور خوردن سوسک حال شما رو بد می‌کنه. ویدیوی دوم اما معرفی کله‌پاچه در یک برنامه تلویزیونی چینی توسط یه مجری ایرانیه که حال همه چینی‌ها رو بد می‌کنه. مخصوصا اونجاش که در مورد چشم، زبون و بقیه اجزای گوسفند حرف می‌زنه. شاید شما خوشتون نیاد، اما همه می‌دونیم که غذای مورد علاقه بسیاری از ما ایرانی‌هاست (تازه به عنوان صبحونه که اصولا باید خوراکی تازه و سبکی باشه).

قضیه دقیقا همین‌جاست. اساسا چیزی به اسم خوشمزه و بدمزه وجود نداره. همونطور که چیزی به اسم خوشتیپ و بدتیپ، زیبا و زشت، بدبو و خوشبو و … وجود نداره. همه‌ی این‌ها ساخته و پرداخته ذهن ما و براساس تجارب قبلی شنیده‌هاست.

بذارید چند نکته رو مرور کنیم:

۹۵ درصد فعالیت مغزی ما فراتر از خودآگاهیه

اگه تا حالا به مشکلی دچار شده باشید که سراغتون به گرفتن نوار مغز بیفته بهتر متوجه این قضیه میشید. فکر کردن به چیزهای مختلف و پرت و پلا تاثیر چندانی در بخش‌هایی از نوار مغز که برای تشخیص علت بیماری بررسی میشن نداره. چرا که اون امواج به خاطر پردازش‌ها و نقل و انتقال اطلاعاتی تولید میشن که شما اصلا نمی‌دونید چی هستند. این قضیه مستقیما روی زندگی روزمره ما هم اثر داره و بسیاری از تصمیماتی که در طول روز می‌گیریم (از چیزهای بدیهی مثل نفس کشیدن تا موارد جزیی‌تر که در هر کس بسته به میزان خودآگاهی متفاوته) به صورت ناخودآگاه و بدون کنترل ما هستند. اما این ناخودآگاهی چطور روی امتناع ما از خوردن غذاهایی که به نظرمون عجیب و غریبن تاثیر داره؟ من متخصص روانشناسی نیستم اما براساس تجربه شخصی و مطالعات محدودم دو علت می‌بینم:

۱- تمایل ذهن به تایید داده‌های قبلی

مغز ما همواره تمایل داره که داده‌های قبلی خودش رو تایید کنه. این قضیه حتی در علوم شناختی مبحثی داره به اسم «جهت‌گیری تاییدی». به این معنا که اکثر افراد به صورت ناخودآگاه تمایل به پذیرش اطلاعاتی رو دارند که اطلاعات قبلیشون رو تایید کنه. اعتقادات متعصب (از هر نوعی: دینی، فلسفی، حزبی و…)  همین شکلی به وجود میاد. فرد حقایقی آشکار در تضاد با اعتقادش می‌بینه اما ترجیح میده صحبت‌هایی رو باور کنه که در تایید افکار فعلی و قبلیشن. هر قدر خودآگاهی ما نسبت به این موضوع بیشتر بشه فاصله گرفتن از تعصب در هر زمینه‌ای هم راحت‌تره. حالا این چه ربطی به غذا داره؟ نکته اینجاست که مغز ما ترجیح میده زرشک‌پلو با مرغ بخوره چون می‌دونه خوشمزه‌ست، اما پذیرفتن اینکه سوسک هم خوشمزه‌ست در تایید داده‌های قبلی نیست و نیاز به دور ریختن اعتقادات داره و این به نظر مغز ما اصلا چیز جالبی نیست.

۲- نیاز به حفظ بقا

«تئوری انتخاب» یک تئوریه که توضیح میده ما چطور تصمیم می‌گیریم. (یک گروه موسیقی ایرانی هم به همین اسم هست که کاراشون جالبه). این تئوری میگه یکی از اساسی‌ترین مسائلی که روی انتخاب‌های ما تاثیر می‌ذاره ۵ نیاز بنیادیه. در راس اون‌ها نیاز به بقا قرار داره. بعد نیاز به عشق، نیاز به قدرت (پول)، آزادی و تفریح. بحث ما در مورد همون اولیه‌ست: نیاز به بقا. همه تلاش همه موجودات جهان در اولویت اول در راستای حفظ بقاست. انسان هم مستثنا نیست و از هر چیزی که احساس کنه بقاش رو به خطر میندازه دوری می‌کنه. وقتی با غذایی جدید و عجیب رو به رو میشیم نمی‌دونیم چه خطراتی ممکنه داشته باشه یا واکنش بدنمون بهش چیه. در نتیجه مغز دستور میده که از خوردنش صرف نظر کنیم. اما در این لحظات کافیه به این فکر کنیم که میلیون‌ها نفر در جهان همین رو می‌خورند و زنده‌اند. پس چیزیمون نمیشه. مثل خیلی از تصمیمات دیگه که چون مغز اونها رو خطرناک می‌دونه بیخیالشون میشیم اما در حقیقت هیچ خطری ندارند.

خلاصه…

من همواره (و حتی گاهی به شکل بیمارگونه‌ای) سعی در خودآگاه کردن همه‌ی اتفاقات زندگی دارم. زمانی که حس می‌کنم باید غذا بخورم، زمانی که از یکی عصبانی‌ام، زمانی که از یه موضوعی ناراحت یا خوشحالم، زمانی که باید یه کاریو انجام بدم، زمانی که حس می‌کنم حوصله کار ندارم و هر زمان دیگه‌ای که می‌خوام تصمیمای ریز و درشتی بگیریم سعی می‌کنم علتش رو در خودم کشف کنم. جالب اینجاست که همه‌‌ی علت‌ها به علت دیگه‌ای ختم میشن و چرایی‌ها پایان نداره، چرا که دسترسی ما به همه اطلاعات مغزمون وجود نداره.

ما گاهی در زندگی تصمیماتی براساس پیش‌فرض‌ها می‌گیریم. مثلا من اگه یکی رو در خیابون ببینیم که استیل بادی‌بیلدینگی و گولاخ داره، موهاش رو کاسه‌ای زده و شلوارک چسبون پوشیده در نگاه اول حدس می‌زنم که هیچ حرف مشترکی باهاش ندارم. اما وکیل اقامتم در اروپا عکس‌های تلگرامش دقیقا همین مدله و آدم بسیار پر و باسوادی هم هست.

حالا نکته بسیار مهم اینه که این ذائقه غذایی و دوست داشتن و نداشتن برخی غذاها یکی از عمیق‌ترین موضوعات ناخودآگاهه که در طول سالیان دراز و حتی تغییرات ژنتیکی از نسل‌های گذشته به ما رسیده و خودآگاهی در موردش و کنترلش می‌تونه تاثیر زیادی روی کنار گذاشتن پیش‌فرض‌های ذهنی ما داشته باشه.

اگه دوست دارید بیشتر در مورد این موضوع حرف بزنیم همینجا کامنت بذارید یا بیاید توییتر: twitter.com/amirshkt