به مناسبت فریلند: بیزی‌لند امروزم، آرزوهای گذشته، چالش‌های امروز، امیدهای آینده

سال ۹۵ که من بعد از ۴-۵ سال تست پروژه‌های اینترنتی مختلف بات تلگرام «حرف‌به‌من» رو راه انداختم و ۱۰ روزه ۱ میلیون کاربر گرفت و سریع هم تونستم مانیتیازش کنم زیر بار قرض شدیدی بودم و بیشتر از هر چیزی میخواستم پول در بیارم. سال ۹۶ به خودم اومدم و دیدم دلم نمیخواد که هر جا میرم بگن فلانی کارش اینه که بات تلگرام راه میندازه. چون واقعا فکرام و رویاهام بیشتر از این بود (و هست) اما اساسا آدم‌ها با نتایج و ویوهای بیرونیشون سنجیده میشن و اکثر جاهای دنیا خیلی کسی اهمیتی نمیده که چی بلدی یا فکرت چیه. این شد که خیلی بی‌دلیل چند ده میلیون تو غرفه الکامپ خرج کردیم و رتبه اول الکام‌استارز هم شدیم (اکثر این فعل‌های جمع، در واقع مفرده، صرفا تو ذهن خودم جمعه) و تو خیابون گاندی دفتر گرفتیم. همه و همه برای اینکه حس می‌کردم لازمه کسی باشم که تو اون چیزی که بهش میگن اکوسیستم استارتاپی حرفی بیشتر از راه‌اندازی بات داشته باشم. نه اینکه شوآف کنم در واقع دوست داشتم کاری کنم که کاره انقدر جذاب باشه که در این اکوسیستم که به‌نظرم به لحاظ‌های مختلف باارزش بود در موردش حرف زده بشه.

الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم، خیلیا تو راه رشت هستند برای فریلند ۹۸. همایشی که تا جایی که میدونم برای آدماییه که ترجیح میدن آزادتر کار (و طبعا زندگی) کنند. ممکن بود امروز بخوام جزو این گروه باشم، یا حتی بدم نمیومد که مطلبی که میخوام بنویسم رو اونجا بگم. اما الان مشغول نوشتن این مطلبم، و فکر کردن به سافت‌لانچ پس‌فردای محصول جدیدمون، بعد از ماه‌ها کلی کار فنی و اجرایی، در شرکتی که حالا داره بزودی تعداد اعضاش دو رقمی می‌شه. موضوعی که من در یکی دو سال گذشته برای پایان ۲۵ سالگیم که پس‌فرداست آرزوش رو داشتم.

چی شد که آرزو شد؟

بذارید مرور کنم که برای خودمم دوباره روشن بشه. واقعیت اینه که من از تقریبا یک سال گذشته -بعد از راه اندازی نزدیک ۲۵ بات تلگرام در ایران و بیرون ایران در سه سال قبلش- تصمیم گرفتم که دیگه بات تلگرام ننویسم و روی پروژه‌هایی وقت بذارم که تکی جلو نمیرن و البته رشد مالی بزرگ‌تری هم براشون متصورم. ۳ تا دلیل داشتم (یا در واقع ۳ تا دلیلی که در خودم کشف می‌کردم و به بقیه هم می‌گفتم اینا بودند، شاید چیزهای درونی دیگه‌ای هم بوده که متوجهشون نشدم):

  • اول اینکه مهارت کار با تیم رو یاد بگیرم. بتونم مهندس طراح و در عین حال چرخ‌دنده‌ای از یک ماشین بزرگتر باشم.
  • دوم در حوزه محصول چیزهای بیشتری یاد بگیرم. کار من در این ۳ سال شده بود کار با یه سری فانکشن php و نهایتا چار تا لایبرری جدید. البته یادگیری نه فقط تو فنی، که بیشتر در شناخت مدل ذهنی کاربرهای مختلف (چیزی که این مدت خیلی روی حرف‌به‌من براش وقت گذاشتم و سعی میکنم بزودی یه پست از نتایجش و آمارهای جالبش منتشر کنم).
  • سوم بتونم وارد یک طبقه اقتصادی دیگه بشم. در واقع شما وقتی ۵ میلیارد تومن تو حسابته خیلی فرقی نداری با وقتی که مثلا ۸ میلیارد تومن تو حسابته. در نتیجه راه اندازی بات‌های پشت هم برای کسب درآمد بیشتر چیزی به من اضافه نمی‌کرد. اون چیزی که باعث میشه اطرافیان شما، ادم‌هایی که باهاتون جلسه میذارن و مدل تفریحات و خصوصا ابعاد دغدغه‌های شما عوض بشه، تغییر طبقه اقتصادیه که یه جورایی با صفرهای جلوی حساب بانکی عوض میشه. بودن ۱۰۰ میلیون، ۱ میلیارد، ۱۰ میلیارد، ۱۰۰ میلیارد و الی ماشالله.
  • و البته آدم‌ جذاب‌تری هم به لحاظ اهمیت صحبت‌هام بشم. کسی باشم که دستاوردی داره که به واسطه اون بتونه حرفاش رو بزنه. شایدم فشار جامعه، گیرای پلیس فتایی، نگاه سازمانا برای بستن قرارداد برنامه‌نویسی و این‌جور چیزا بود که سعی می‌کردم همه‌جا خودم رو شرکت نشون بدم و این نمایش باعث میشد ناخودآگاه بیشتر برم سمت شرکتی کردن کارام. یعنی نگاه جامعه باعث میشد دوست نداشته باشم بگم که بابا این به اصطلاح امپراطوری ۱۵ میلیون کاربره رو من تکی ساختم و می‌گردونم.

این شد که واقعا زحمت کشیدم، نزدیک‌ترین دوستانم رو تبدیل به هم‌تیمی کردم، ایده‌های قدیمی رو زنده کردم، ریسک سرمایه‌گذاری متحمل شدم و مهم‌تر از همه، شخصیت تنوع طلبم رو متمرکز کردم روی یک برند جدید در حوزه تجارت الکترونیک که ۳ ونچر اصلی داره. همه هم در حوزه بهبود تجربه خرید هستند که بزودی می‌بینیدشون. اما الان صحبت اینا نیست.

صحبت اصلی اینه که در ۲-۳ ماه طوفانی گذشته:

  • از یک سو: وقتی اون تصویرای قشنگ از کار کردن تیمی، تبدیل شدند به اینکه مجبور شدم زندگی تقریبا شبانه خوبم رو رها کنم و صبحا یک ساعت تو ترافیک غرب به مرکز تهران بمونم، با دغدغه آدمای مختلف سر و کله بزنم، مسوول و متعهد باشم و حتی همینکه ملزم باشم ددلاین‌هایی رو رعایت کنم، به این فک کردم که اصلا صرفه داره یادگیری کار تیمی به این دردسراش؟
  • از سوی دیگه: با نشست و برخاست در این سال‌ها با آدم‌های دیگه از صنایع دیگه و وقت گذاشتنم برای کتاب خوندن بیشتر و بزرگتر کردن دنیام و انجام یکی دو بیزینس خارج از فضای استارتاپی فهمیدم دغدغه‌م در مورد اینکه حرفم در اکوسیستم استارتاپی ایران فرضا بخواد مهم‌تر باشه چقدر دغدغه بی‌دلیلی بوده. توهین نمی‌کنما، دارم میگم چه به لحاظ دانش این اکوسیستم، چه به لحاظ اهمیت در جهان، چه حتی به لحاظ مالی و حجم گردش پول چقدر بی‌دلیل بوده این دغدغه.
  • و از سوی دیگه: افتادم به این فکر که درسته ۵ سال دیگه ۳۰ سالم میشه، اما فقط هم یه بار ۲۵ سالمه پس چرا تغییر طبقه اقتصادی الان مهمه؟ در واقع، منی که آرزوم در یک زندگی معقول (برای الان در ۲۵ سالگی)‌ اینه که تلسکوپ و دستگاهای ساخت موزیک الکترونیک و کتابام رو داشته باشم و سفر برم، و مثلا یه خونه هم داشته باشم و کنارشم یه پول معقولی از همین کارای فریلنسی (منظورم کار کردن برای بقیه نیست -که به نظرم چیز جالبی نیست چون وقتی خوابی پول در نمیاد و در نتیجه همیشه باید کار کنی- بلکه همین راه اندازی پروژه های یه‌نفره‌ی درآمدزا برای خودم) چه فرقی میکنه چند میلیارد بالاتر یا پایین‌تر؟‌ مگه غیر اینه که هر که بامش بیش برفش بیشتر؟

خلاصه که در طول چند ماه، همه اون دلایلی که برای بزرگ شدن شرکت داشتم با اون بخش از شخصیتم که به همه‌چی شک داره برخورد کردند و گیر خوردند. از اون مهم‌تر، خیلی از آرزوهام برای پروژه‌هایی که به‌نظرم برای دنیا میتونن جذاب باشن و تغییری ایجاد کنند و لزوما تجاری هم نیستند (که بعدا میتونیم در مورد اینکه چیا هستند حرف بزنیم) عملا با این حجم از کاری که تو شرکت داریم و حتی وقت نمی‌کنم یه کافه آخر شب برم عقب میفتن و از زندگی ایده‌آلم دور میشم.

حالا چرا پس دارم مسیر بزرگ کردن شرکت رو ادامه میدم؟

واقعیت اینه که تو یکی از صحبتام با دوست عزیزم آذین، حرف این شد که همه‌ی اون آرزوها، در صورتی که شرکت بزرگی وجود داشته باشه، راحت‌تر قابل رسیدنند. اما این یه لازمه داره. اونم اینکه آدمای اصلی که دارن پایه‌های این طفل نوپا رو میذارن، از جنس آدم‌های ویژن دار و دغدغه‌مند باشن. آدم‌هایی که حس کنن همه‌چی فقط حقوق آخر ماه نیست و زندگی خیلی چیزای بیشتری برای لذت بردن، کشف کردن و تغییر دادن داره. که خوشبختانه این اتفاق افتاده و امروز شرکای این مدلی دارم.

افتادن این فکر توی سرم که اگه بتونم پایه‌های این زندگی جدید رو درست و محکم بذارم، باعث میشه راحت‌تر به رویاهامون برسیم (با کمک تیم خفنی که هم‌پا هستند)، قشنگ تهدید رو تبدیل به فرصت کرد و همون افکاری که میتونست باعث بشه هر روز صبح با کرختی برم دفتر (امکان دور شدن از علاقه‌هام و…)، تبدیل به سوخت جتی شدند برای کار بیشتر و ادامه مسیر. یه ددلاینی هم براش گذاشتیم و تهشم اینه که نمیشه و یادگیری و تجربه‌ای بوده و با قلب آروم‌تر میرم تست اون یکی مدل زندگی.

راستش نمیدونم چقدر تونستم برسونم موضوع رو. بیشتر خودم دوست دارم بنویسم فکرام رو که یادم نره. اما شاید پابلیک کردنش تو ذهن یه نفر جرقه‌ای بزنه که همینم برای من کافیه. اما در حین نوشتنش چند تا نکته ریزم به ذهنم رسید:

  • اصولا آدم اون چیزی رو میخواد که نداره. اگه دارید با زندگی فریلسنیتون حال می‌کنید فک نکنید تو استارتاپای بزرگ و سیستم استخدامی خبر خاصیه. هدفتون برای تن دادن به زندگی کارمندی باید چیزی بیشتر از حقوق باشه که ارزششو داشته باشه. نظر منه البته.
  • پول درآوردن از پروژه‌های شخصی چیز ساده‌ایه. تجربه این چند سال من میگه کل قصه اینه: ۱− نگاه مشکل‌بین داشته باشید (که ببینید کجاها گیرهایی هست که میشه تبدیل به بیزینسشون کرد)، ۲− گستره دانشتون رو بیشتر کنید (که راه‌حل‌های بیشتری به ذهنتون برسه)، ۳− تجربه‌تون رو بیشتر کنید (که شم تشخیص ایده خوب از بدتون بره بالا و نرخ شکستتون کمتر بشه) و ۴− هزینه ریسک رو بیارید پایین (مثلا اگه میخاید با کارای اینترنتی پولدار بشید برید برنامه‌نویسی یاد بگیرید که برای تست هر ایده نخواید چند میلیون خرج کنید). هر ۴ مورد به یک اندازه مهمن و البته رسیدن بهشون خیلی یک‌شبه نیست و رونده. بعد یه‌کم پشت‌کار میخواد و بالاخره یه جا شیر ماجرا باز میشه.
  • همیشه افکارتون رو یه جا بنویسید. اینجوری اگه جلوتر یه مشکلی پیش اومد، با خودتون نمیگید من از اولشم می‌دونستم که این‌طوری میشه. بلکه برمیگردید و نگاه می‌کنید می‌بینید اولش یه جور دیگه فکر می‌کردید. یا حتی اگه یه کار موفق شد همایش نمیذارید بگید از اول می‌دونستیم چقدر موفقه. برمیگردید میبینید چقدر شک داشتید. مغز افکار در مورد یک موضوع رو اکثرا اور رایت می‌کنه و ممکنه یادتون بره قبلا چطوری به یه موضوعی فک می‌کردید.
  • دغدغه‌هاتون رو ریویو کنید و نذارید تکرار یه دغدغه، باعث تثبیت و باور به مهم بودنش بشه. من هیچ‌وقت فک نمیکردم چرا دوست دارم تو اکوسیستم مهم باشم فقط فک می‌کردم مهمه و باید باشم. شاید اگه زودتر ریویو می‌کردم زودتر می‌رفتم پی تمرکز روی کار خودم و دوری از حاشیه و اضافه‌کاری.
  • با اطرافیان در مورد همه‌چی صحبت کنید. خیلی وقتا نظرای خیلی خوبی دارن و تفاوت زاویه دیدشون درهایی رو باز میکنه که با زاویه دید شما نمیشد اون بعد رو دید. بحث اهمیت زاویه دید تو دیدن بعدها شد، یاد این ویدیو افتادم که طلا برام فرستاده بود. سعی میکنه بگه دیدن بعد چهارم رو چطوری می‌تونیم تصور کنیم. آخر شب ببینید جالبه.

خوش بگذره.

چرا علاقه داریم که زنده بمونیم؟

دیشب داشتم قسمت دوم مستند فوق‌العاده Blue Planet بی‌بی‌سی رو می‌دیدم که با آهنگسازی هانس زیمر بسیار تعریفی‌تر هم شده بود. بخش اعظمی از این قسمت خیلی زیر آب می‌گذره. هزاران متر پایین‌تر، جایی که نور هم نیست. در بخشی سراغ سنگ‌هایی می‌ره که گرمای داخل زمین رو مثل دودکش به داخل آب میارن (و حدس می‌زنه که حیات در زمین احتمالا نزدیک چنین جاهایی شکل گرفته) و در بخش شگفت‌انگیز دیگه‌ای به گودال مارینا، عمیق‌ترین جای زمین میره که ده هزار متر پایین‌تر از سطح آب، در اون فشار عجیب، باز هم موجوداتی زندگی می‌کنند و با بقایای موجوداتی که در نهایت به کف دریا می‌رسن تغذیه می‌کنند. این مستند اساسا آدم رو به این فکر وا میداره که این موجودات چطور میلیون‌ها (و خیلیاشون میلیاردها سال) اون پایین برای بقا جنگیدند و البته گاهی با جهش ژنتیکی نسخه بهبود یافته‌تری ساختند. بعد دیدن مستند هم که رفتم بخوابم و شبم رو با خوندن «تفکر سریع و کند» دانیل کانمن که این شب‌ها دارم می‌خونم تموم کنم، باز هم با این جمله مواجه شدم که ذهن ناخودآگاه ما صرفا برنامه‌ریزی شده برای حفظ بقا، و البته برای من که مدت‌هاست دارم سعی می‌کنم همه رفتارهامون رو با نگاه تکاملی یا روانشناسی فرگشتی تطبیق بدم، این سوال پیش اومد که چرا، اساسا چرا ده هزار متر زیر آب این همه تلاش برای بقا، و چرا همه رفتارهای ما انسان‌ها رو هم میشه با ربط دادن به «نیاز به بقا» تحلیل کرد. این تلاش به حفظ بقا چطور در DNA ما نوشته شده و از اون مهم‌تر، چرا؟

ماجرا خیلی جالب‌تر میشه اگر مثل من معتقد باشید که ما چیزی غیر از تجمع اتم‌ها نیستیم. با این نگاه، چطور می‌شه تفسیر کرد علت این موضوع رو که یکسری اتم، میلیاردها سال پیش تصمیم گرفتند که هدف داشته باشند، و هدف غایی‌شون هم بهبود به بهترین ورژن برای حفظ بقا باشه؟ آیا حالا که ما داریم ربات‌های متفکر با هوش مصنوعی رو به وجود میاریم (که می‌تونن بدون محدودیت‌های ما در کهکشان سفر کنند)، در واقع بدون اونکه بدونیم داریم شیوه‌ای دیگه‌ای از تکامل رو جلو می‌بریم و بالاخره اتم‌ها می‌تونند تکامل حیات رو در کالبدی غیر کربنی (که تا الان در غالب گیاها و جونورا بودند) ادامه بدن؟ حتی الان موقع نوشتن این پاراگراف به ذهنم رسید که آیا می‌تونیم کل این فرآیند رو به قانون دوم ترمودینامیک ربط بدیم؟ یعنی آیا هی ما داریم بیشتر تکامل پیدا می‌کنیم که در نهایت به افزایش آنتروپی گیتی کمک کنیم؟ در واقع از اونور نگاه کنید. آیا فیزیکه که ما رو وادار کرده به این مدل رفتار و تکامل؟

این شد که وقتی رسیدم خونه شروع کردم سرچ زدن در مورد اینکه ما (و همه موجودات) اساسا چرا داریم تلاش می‌کنیم برای بقا؟ احتمالا اگه جواب اینو بفهمیم، خیلی راحت‌تر میشه رفتارهایی که در جهت این تلاشند رو تحلیل و حتی ازشون استفاده بیزنسی کرد. امیدوارم تا قبل خواب امشب بتونم بخش قابل قبولی از دریافته‌هام رو بنویسم 🙂

فلسفه زندگی چیه؟

بیاید اول این رو روشن کنیم که تو این صحبتا اتفاقات نادری مثل خودکشی آدم‌ها (یا حتی بعضی حیوون‌ها) رو نادیده می‌گیریم. چون اولا نادره، دوما چون تو موقعیت‌های مختلف و به دلایل خیلی متنوعی اتفاق میفتن ربط دادنشون به سیر تکاملی طولانی می‌شه.

این رو هم اصلاح کنم که هرجایی که بالاتر گفتم «تلاش برای حفظ بقا»، منظور در واقع «تلاش برای حفظ بقا در جهت حفظ امکان تولید مثله». در واقع هدف همه موجودات داشتن بهترین تولید مثله (که طبعا شامل حفظ بقا هم می‌شه) اما گاهی ممکنه حفظ بقا فدای هدف اصلی یعنی حفظ تولید مثل بشه و والدین جون‌شون رو برای بچه، یا حتی گروه‌شون بدن (که در بقیه جونورا کمتره اما دیده می‌شه. مثلا زنبورهای کارگر در جهت حفظ ملکه می‌میرن، چون اگه نباشه نسل ادامه پیدا نمی‌کنه).

و البته طبعا هستند کسانی که کاملا بر این ویژگی ذاتی چیره میشن. در واقع یه جورایی میشه گفت افرادی در این جهان معاصر ما برنده‌اند که می‌تونن برای مدتی به این غریزه در خودشون چیره بشن (و مثلا سود زیادی که دیرتر می‌رسه رو به پول کمی که زود میرسه ترجیح بدن، یا عمرشون رو پای اختراع یک وسیله بذارن – که البته به‌نظرم این موارد هم کاملا با منطق تکاملی قابل تحلیلن) و از این ویژگی دیرین دیگران در جهت اهداف خودشون استفاده کنند و ازش پول و قدرت به دست بیارن.

پس خودکشی‌ها و آدم‌های خفن استثنایی رو بذاریم کنار و درباره تقریبا همه جانداران زمین شامل ۹۹٫۹۹۹ درصد آدم‌ها حرف بزنیم.

چرا همه دنبال تولید مثلن؟

اول نوشتم «چرا برای تولید مثل می‌جنگیم»، دیدم جنگ وقتی معنی میده که با بقیه درگیر بشیم، یا حداقل کاری انجام بدیم، که گاهی این‌طور نیست. اما همه‌ی زندگی موجودات در راستای حفظ تولید مثله (حتی اگه براش کاری نکنن). اگه در مورد این موضوع مشتاقید بیشتر بدونید این مدخل ویکی رو بخونید.

چرا میگم گاهی کاری در راستای این هدف انجام نمیدیم؟ چون اینکه یک موجود هدف، و امکان فعالیت در راستای هدف داشته باشه، نیاز به خودآگاهی و هوش داره. اینکه چی میشه میتونیم بگیم یه موجود خودآگاهی داره یا نه (یعنی اصلا می‌فهمه که یه موجود با اون مشخصات خاصه یا نه) رو کتاب «زندگی ۳٫۰» از مکس تگمارک خیلی خوب توضیح میده. خیلی خلاصه بگم کتاب درباره هوش مصنوعیه و در بخشی درباره این حرف می‌زنه که «کی می‌تونیم بگیم یه ماشین خودران آیا می‌فهمه یه ماشین خودرانه یا نه». اما بگذریم. این فرآیند تلاش در زندگی در راستای تولید مثل در واقع اشتباها در ذهن من تلاش بود. چون مثلا باکتری که تلاش نمی‌کنه. چون اصلا نمی‌تونه تلاش کنه. باکتری همینه که هست. یا مثلا یه گل خوشبو وقتی بویی تولید می‌کنه بله برای اینه که پشه بیاد بشینه دونه‌هاشو منتقل کنه اون‌طرف‌تر برای تولید مثل. اما تلاشی نمی‌کنه. این فرآیند باهاشه. حتی در مورد موجوداتی مثل گربه (که این روزا یکی‌شون سه تا بچه کپل مپل تو پارکینگ دفتر ما زاییده و الان یادم اومد) اینکه داره تلاش می‌کنه برای غذا گرفتن از ما و حفظ بچه‌هاش حدسم اینه که ساخته‌ی ذهن عاشق داستان ما آدم‌هاست و مطمئن نیستم به لحاظ علمی ثابت شده باشه که گربه خودآگاهی داره.

در اون مدخل ویکی که بالاتر گذاشتم بخشی درباره این حرف زده می‌شه که «فقط ژن‌هایی (و در واقع عاداتی) از والد(ین) به فرزند منتقل میشن، که منتقل بشن (طی فرآیند تولید مثل، با یادی از جواد خیابانی). ترکیب این موضوع همراه با در یاد داشتن این کانسپت که باکتری (به عنوان چیزی که حدس می‌زنیم نباید خودآگاهی داشته باشه) اساسا نمی‌تونه برای تولید مثل تلاش کنه، و خود به خود داره تکثیر میشه، این ذهنیت رو در آدم به وجود میاره که ما به این دلیل تولید مثل می‌کنیم، که تولید مثل می‌کنیم. نمی‌دونم منظورم چقدر رسید. ببینید در واقع وقتی اولین تولید مثل اتفاق افتاده، یکی از عادات اون موجود که به نسل بعد منتقل شده، همین تولید مثل بوده. پس مساله تا اینجا به اندازه زیادی حل می‌شه و می‌تونیم چند میلیارد سال رو فاکتور بگیریم و بریم سراغ اولین موجودی که تولید مثل داشته (و طبعا این عادت رو به نسل بعدش انتقال داده).

از کجا تولید مثل مهم شد؟

برای این سوال هم گویا جواب‌های زیادی هست. همونطور که می‌دونیم تولید مثل اوایل این شکلی نبوده و موجودای تک سلولی و باکتریا اکثرا انقدر رشد می‌کردند که دو تا می‌شدن (و هنوزم می‌شن). از یه جایی هم رابطه جنسی اومده (که منجر به ترکیب ژن‌ها و امکان ساخت ژن‌های مرغوب‌تر می‌شده که بقا و طبعا تولید مثل رو ممکن‌تر می‌کرده).

اطلاعات ما و شواهدمون خیلی ضعیفه درباره تکامل حیات و بیشتر نظریه‌ست تا قطعیت. اما از اونجا که حال میده آدم «چرا»هاش رو عمیق‌تر کنه و ندونستن هم عیب نیست، با دونستن اکثر نظریه‌ها درباره شروع حیات میشه یه جورایی به این نتیجه رسید که سوال «تولید مثل از کجا مهم شد» که تقریبا جواب این رو به ما میده که «الان چرا مهمه» سوال درستی نیست. چون احتمالا تولید مثل هیچ وقت مهم نشده. بلکه اتفاقی بوده. یعنی کنار هم قرار گرفتن نوکلئیک‌اسیدها و پروتیین‌ها که تقسیم سلولی رو ساخته یه جایی اتفاق افتاده، و همونطور که بالاتر گفتیم، به عنوان یکی از عادات به نسل بعد انتقال پیدا کرده و این فرآیند مدام تکمیل‌تر و پیچیده‌تر شده.

متاسفانه من باید برم بخوابم و سعی می‌کنم هر وقت چیز بیشتری در این باره خوندم همین‌جا آپدیت بزنم. شما هم اگه اطلاعات جالبی دارید بگید لذت ببریم. برای من شخصا این ۴−۵ ساعت خوندن درباره این ماجرا خیلی جالب بود و فهمیدم اینکه ما می‌جنگیم برای بقا، صرفا یکی دیگه از هزاران داستان و الگوییه که ذهن ما دوست داره بسازه برای حس شناخت بهتر و بیشتر نسبت به جهان اطرافش. وگرنه این ماجرا هم مثل بقیه ماجراها احتمالا خیلی اتفاقی‌تر و بی‌معنی‌تر از اون چیزیه که ما فک می‌کنیم. هرچند ذهن من همچنان علاقه داره باور کنه نیرویی هست که ما رو سوق میده به سمت حفظ نسل و بقا. در واقع اینجوری دنیا برام یه گیمیفیکیشنی داره و هیجان‌انگیزتره. ممنون که وقت گذاشتید.

با استرس شدید چی کار کنیم؟ تجربه شخصی من از کاهش اضطراب

سال ۹۶ یک مشکلی برای من پیش اومد که از ۵-۶ عصر تا ۷-۸ صبح فرداش برام بسیار پراسترس گذشت. به قدری که فکر می‌کردم استرسی بیش از اون رو تجربه نکنم. اما الان تو اردیبهشت ۹۸ از پریروز تا امروز استرس مزمنی که سر یک قضیه داشتم به حد اوج خودش رسید تا جایی که دیشب با سردرد شدید و عرق سرد و تاثیرات فیزیکی این مدلی خوابیدم و بیدار شدم. اما از اونجا که موضوعی که سرش استرس داشتم برای روزها و حتی هفته‌های آتی هم وجود خواهد داشت و من نمی‌خواستم انقدر اون حالت فیزیکی رو داشته باشم که منفجر بشم، شروع کردم مفصلا در مورد استرس و اضطراب خوندم، و راه‌های مقابله باهاش. مقابله که نمی‌شه گفت. در واقع حل کردنش، یا زندگی کردن باهاش.

استرس چیه؟

استرس به زبون ساده یه حالت دفاعی فیزیکیه که تقریبا همه جاندارا از جمله ما داریمش و چون ما ابزارهای متنوعی برای مقابله با خطرات در اختیار داریم، استرسمون هم سیستم پیشرفته‌تری داره. وقتی شما یه خطری رو حس می‌کنید (در بدترین حالت وقتی یه خطری رو حس می‌کنید اما نمی‌دونید دقیقا چه خطری منتظرتونه یعنی بدنتون تا حالا باهاش مقابله نکرده) سیستم عصبی شما هورمون‌های استرس رو ترشح می‌کنه. آدرنالین (که خیلی وقتای دیگه هم ترشح میشه) و کورتیزول (که اصل ماجراست). کورتیزول تاثیرات زیادی رو بدن میذاره: قلب تندتر می‌زنه، ماهیچه‌ها منقبض میشن، حس‌های فیزیکی‌تون تیزتر میشن، و انسولین بیشتر ترشح می‌شه. از اونجا که من کلا خیلی به دونستن عملکرد بدن علاقه دارم توی پرانتز بگم که انسولین کارش اینه که به کبد بگه قند خون رو تبدیل به چربی کنه. وقتی استرس می‌گیرید انسولین بیشتر ترشح می‌کنید که چربی بیشتری ذخیره کنید چون بدن شما نمی‌دونه چه خطری منتظرشه (و خطرات برای اجداد ما خلاصه شده بوده به اینکه چند روزی غذا نباشه یا لازم باشه فرار کنیم و در نتیجه چربی لازم بوده). این وضعیت کوتاهش اوکیه، اما اگه مزمن بشه و برای مدتی طولانی ادامه پیدا کنه، هر تیکه‌ش ضررای خودشو داره. انسولین زیاد چاق‌مون میکنه و در بدترین حالت دیابت نوع ۲ سراغ‌مون میاد. چون انقددددر انسولین ترشح می‌شه که سلول‌ها بهش بی‌واکنش میشن و دیگه قند رو تبدیل به چربی نمی‌تونن بکنن. انقباض یکسره ماهیچه‌ها باعث میشه تحلیل برن. تیز شدن حس‌ها باعث میشه سردرد بگیریم و خرکاری قلب هم که مشخصا براش خوب نیست و مشکلات قلبی عروقی میاره.

چه کنیم برای کاهش استرس و اضطراب؟

اول اینو یادآوری کنم که من تا دیشب واقعا حالت فیزیکی بدی داشتم از استرس شدید و الان کاملا خوبم هرچند موضوعه هنوز باقیه. یعنی می‌خوام بگم اولا فکر نکنید موضوع حل شده و نفسم از جای گرم بلند میشه، دوما بدونید اگه استرس زیادی دارید (یا خدایی نکرده روزی گرفتید) می‌تونید ۲۰-۳۰ ساعت به یه مرحله خیلی بهتری بهبودش بدید یا کلا حلش کنید. اینم بگم که این‌ها راه‌حل پزشکی نیستند. اگه حالتون خیلی بده حتما به اورژانس مراجعه کنید تا بهتون دارو بدن (هرچند من ژلوفن هم نخوردم). یا اگه ماجرا خیلی مزمنه پیش مشاور برین. این تجربه شخصی منه از کارهایی که تو ۴۸ ساعت گذشته یاد گرفتم و کمک کرد که خیلی بهتر بشم:

به بدن‌ قدیمی و واکنش غریضی‌تون احترام بذارین

اولین چیز اینه که به بدن‌تون بفهمونید متوجه اخطارش شدید، اما واقعیت اینه که خطری فیزیکی تهدیدتون نمی‌کنه. ماجرا اینه که طی این چند میلیارد سال تکامل حیات، و چند میلیون سال تکامل ما انسان‌ها، خطر تقریبا مساوی مرگ بوده. یعنی اگه خطری تهدیدتون می‌کرده و نمی‌تونستید باهاش مقابله کنید یا ازش فرار کنید (حالت سومی هم نبوده) به احتمال زیاد نابود می‌شدید (نه فقط ما که همه جاندارا همین بودن). خطرها محدود بوده به اینکه خورده بشیم، یا به دلیل بلایای طبیعی یا بیماری از بین بریم. ما فقط نزدیک ده هزار ساله که داریم اینجوری متمدن و تو شهر زندگی می‌کنیم. ده هزار سال در سیر تکاملی هیچی نیست و در نتیجه بدن ما اصلا نتونسته تغییری کنه. و این در حالیه که بخش خیلی کمی از خطرات امروزی منجر به از بین رفتن میشن. حتی اگه خیلی خطرات بدی باشن، واقعا اکثرا مساوی با نیستی و مرگ نیستن. مثل خطرای کاری، درسی، مالی، حقوقی و … که حتی نزدیک به خطر به مرگ هم نیستن، اما بدن ما خطرها رو مساوی با مرگ در نظر می‌گیره و به شدت برای رویارویی باهاش آماده میشه. در نتیجه اولین قدم اینه که به بدن بیچاره‌مون، به این قلب و ذهن ناخودآگاه و سیستم ایمنی که تا همین چند سال پیش نهایت اتفاقاتی که باهاش مواجه بودن خرس و گرگ و رعد و برق بوده احترام بذاریم، مسخره‌ش نکنیم و به بدن‌مون بگیم که اخطارش رو گرفتیم، اما واقعا اتفاق عظیمی در پیش نیست و قطعا قرار نیست بمیریم. کیپ کالم.

معنی این وضعیت رو بدونید

بدن شما وقتی استرس دارید بسیار پرقدرت‌تره. آماده‌ست برای مقابله با هر اتفاقی در آینده. وقتی صدای یه خش‌خش تو غار می‌شنیدیم، انسان آماده می‌شد که وقتی پلنگه رو دید اگه قدرت مقابله باهاش داشت با یه پلنگ بجنگه، یا اگه نداشت به سرعت پلنگ بتونه فرار کنه و ضمنا از هوشش هم بهره بگیره. اما این روزا چون استرس یه حس ناخوشی به ما میده و ما کلا تو خوشی زندگی می‌کنیم، استرس بیشتر به شکل ترس در ما معنی می‌شه. حتی خوش‌مون نمیاد با اطرافیان در میونش بذاریم چون حس ضعف می‌کنیم. اما استرس برخلاف اسمش که بار منفی داره در حقیقت حس قدرته. توصیه می‌کنم در این زمینه این تدتاک رو ببینید. هرچند بازم یادآوری می‌کنم که لازمه آروم یه جا بشینید و به خودتون یادآوری کنید که خطری در حد مرگ وجود نداره و آروم باشید.

آگاه باشید که شما دارید بدبینانه به ماجرا نگاه می‌کنید

خیلی وقتا دقیق‌تر که به یه ماجرا نگاه کنیم می‌بینیم اصلا احساس خطر ما هم بیهوده‌ست و احتمال اینکه اتفاق بدی بیفته خیلی کمه. دیدید دیگه. همین الان به استرسای ده سال قبل‌مون می‌خندیم. اما خب بدن ما ساخته نشده برای اینکه خوشبین باشه. بدبین‌ها بیشتر زنده می‌موندند و این کار نسبتا سختی اما شدنی‌ایه که وقتی استرس داریم خودمون رو قانع کنیم که همون خطره که در حد مرگ نیست هم، احتمالش خیلی خیلی کمه یا اصلا وجود نداره.

مراقبه کنید

لازم نیست کار عجیبی کنید. دراز بکشید، بدن‌تون رو ریلکس کنید و یه موزیک آرامش بخش بذارید تو گوشتون. یا صدای طبیعت و چشماتون رو ببندید. اصلا نگران گذر زمان نباشید و بذارید راحت تا وقتی خوابتون میبره موزیک با صدای آروم جلو بره. کافیه تو یوتوب چیزایی شبیه relaxing piano، meditation music یا guided meditation رو سرچ کنید تا وارد دنیای آروم کننده بشید.

خوب بخوابید

خواب خوب کمک می‌کنه که وضعیت بدن بازسازی بشه. ترجیحا ساعت نذارید یا اگه صبح باید زود بیدار شید نهایتا ۹-۱۰ آماده خواب بشید. قبل خواب حتما به این فکر کنید که چه خوبه محیط امنی برای خواب دارید و می‌تونید راحت ۸-۹ ساعت بخوابید و هیچ خطری هم وجود نداره.

تکون بدید

بعد اینکه تونستید ترشح هورمون‌های استرس رو کمی کمتر کنید وقتشه که یه تکونی به خودتون بدید. این موضوع خیلی مهمه. شده کمی بالا پایین پریدن ساده، پنج دقیقه دویدن یا چیزی شبیه این. افزایش سوخت و ساز بدن کمک می کنه که هورمون‌های ترشح شده زودتر حل بشن و حس بهتری بلافاصله بعد از ورزش داشته باشید.

به ذهن‌تون زنگ تفریح بدین

استرس از اون چیزاییه که وقتی تو چرخه معیوبش میفتیم بعضی وقتا هی بدتر میشه. یعنی خود استرس باعث میشه فکر کردن به موضوعی که باعث استرس بوده بولدتر به چشم بیاد، بعد حتی از خود استرس، استرس می‌گیریم و لوپ بدیه. در نتیجه لازمه وقتی که یه کم به خودتون رسیدین و به بدن‌تون هم گفتین خطر جدی نیست، بشینید یه کم ویدیوهای بامزه تو یوتوب ببینید. یا برید با دوستاتون گردش. کارای ریلکس و صرفا بامزه نه یه چیزی مثل بازیای فکری یا فیلم ترسناک که خودشون استرس‌زان. هر چیزی که به مغز فرصت بده برای دقایق یا ساعاتی کلا از اون فضا بیاد بیرون. راستی منیزیوم هم کمک می‌کنه ریلکس بشین.

غذا خوب بخورید

موقع استرس اصلا وقت رژیم نیست. خوب و مفید غذا بخورید. ترکیب کاملی از فیبر، کربوهیدرات و پروتئین کمک می‌کنه که بدنتون هر چی میخواد ذخیره کنه که خیالش راحت‌تر بشه رو در اختیار داشته باشه. من امروز دو تا قرص مولتی ویتامین، یه کم پروتئین اضافه، شیرکاکائو و میوه با نمک زیاد هم خوردم. گفتم چیزی کم نیاد و واقعا بهتر شدم. فقط حواستون باشه چیزای فرآوری شده نخورید. سیستم گوارشتون موقع استرس به اندازه کافی درگیر هست و کالباس و پنیر پیتزای چرب و چیزای این شکلی نه تنها سودی ندارن که بیشتر اذیت میکنن. این سلیقه من نیست، دکترا میگن. ضمنا قهوه و هایپ و چیزای این شکلی که ضربان قلب رو بیشتر می‌کنند هم نخورید. ما می‌خوایم که آروم‌تر بشیم.

دیگه چی؟

امیدوارم راه‌هایی که من استفاده کردم برای شما هم مفید بوده باشه. شما دیگه چه کارایی وقتی استرس دارید می‌کنید؟ به نظرم قشنگه زیر همین پست بنویسید که بقیه آدمایی که اینجا میان از توصیه شما هم استفاده کنند و همه وضعیت آروم‌تری داشته باشیم. ضمنا اگه به نظرتون پست مفیدی بوده خوشحال میشم شیر کنید که دوستاتون هم بخونن. خوب باشین.

نکته کوتاه امروز (۱۳): داشتن تفریحات جدید لازمه‌ی پیشرفت در زندگی کاریه

من تا اواسط سال پیش آدم تقریبا یه بعدی‌ای بودم. یعنی تمام زندگیم خلاصه می‌شد به پیشرفت در کار. هر کسی هم که می‌گفت سفری برو، سریالی ببین یا چیزای شبیه این، می‌گفتم وقت ندارم براش. نه اینکه افه بیام. عمیقا باور داشتم که برای پیشرفت باید خودمو وقف کار کنم. تسلیم کار باشم اصلا. شاید تک و توک ورزش می‌کردم، یا تو ماشین کتاب صوتی گوش می‌دادم، اما اساسا کارم زندگیم بود و مطالعه‌ها هم محدود به مقاله‌هایی بود که به کارم بیان. تا اینکه پاییز سال پیش که یه سر کیش بودم به پیشنهاد دوست عزیزم آذین کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» رو با خودم بردم و تو فاصله تحویل گرفتن اتاق هتل تو لابی شروع کردم به خوندن. جذبش شدم و ادامه دادم و چند روز بعد تموم شد. کم‌کم رفتم سراغ کتاب بعدی و همینجوری بعدی و بعدی تا اینکه بعد چند هفته ناخودآگاه از یکی دو ساعت قبل خوابم شد زمان کتاب خوندن تا اینکه راحت خوابم ببره. از طرفی برنامه ورزشم هم کم‌کم به خودش نظمی گرفت و شد فیکس روزای فرد. از اونجا که روتین شدن این دو تا عادت خیلی بهم مزه داده بود و از یه جا به بعد دیگه اصلا حس نمی‌کردم که ازم وقتی می‌گیرن، تصمیم گرفتم یکی از علاقه‌های دیرینه‌م رو عملی کنم: یادگیری گیتار آکوستیک. الان که دارم این پست رو می‌نویسم بیشتر از ۱۰ روز از خریدن گیتار می‌گذره و دارم با اپ Yousician جلو میرم. اما تو این چند ماه که از یه صرفا خوره کار تبدیل به فن کتاب و فیلم و ورزش و گیتار و مکعب روبیک و چیزای دیگه شدم، فهمیدم تفریح نه تنها به کار صدمه نمی‌زنه، که یقینا باعث پیشرفت در کار می‌شه و حتی لازمه پیشرفت تو زندگی کاریه. بیاید خلاصه بگم چرا:

۱- شما رو آدم صبورتری می‌کنه

بذارید برای اینکه خیال خودم راحت بشه همین‌جا تصریح کنم که منظورم از تفریح، تفریح‌های مفیده، نه مثلا وید زدن، دوردور یا اسنپ‌کیو بازی کردن. دارم درباره یادگیری یه هنر جدید، یه زبون جدید، یه ورزش جدید، یه علم جدید یا حتی یه بازی فکری جدید حرف می‌زنم. خیلی از این چیزایی که می‌تونید به عنوان تفریح انتخاب‌شون کنید نیاز به یادگیری دارن و با پیشرفت آروم اما روزانه همراهن. بعد یه هفته می‌بینید که بلدید پیانو بزنید، بلدید کلمات ایتالیایی رو بخونید، بلدید یه سرویس خوب تو پینگ‌پنگ بزنید یا مکعب روبیک حل کنید! می‌بینید که نسبت به یه هفته پیش‌تون چقدر آدم بهتری هستید پس هر چیزی برای پیشرفت مداوم به صبر نیاز داره! این نه تنها در کار درس مهمیه، که اعتماد به نفس‌تون رو بیشتر می‌کنه و می‌بینید که با یه کم وقت گذاشتن هر چیزی رو یاد می‌گیرید.

۲- شما رو آدم خلاق‌تری می‌کنه

روز اولی که شروع کردم گیتار بزنم تقریبا نمی‌تونستم سیم‌ها رو بگیرم. انگشتام به سیم‌های اشتباه می‌خورد و ساز صدای ناهنجاری می‌داد. اما امروز انگشتام بدون اراده من خیلی از نت‌ها رو راحت می‌گیرن. دلیلش اینه که در طول این مدت و با تمرین، ارتباطات نورونی جدیدی تو مغزم ساخته شده. ارتباطاتی که دیدن یه نت رو مستقیما ربط میدن به حالت خاص چند تا انگشت. و همون‌طور که تو پست‌های قبل درباره‌ش حرف زدیم (حرف زدیم؟) میزان خلاقیت در افراد رو «تعداد ارتباطات بخش‌های مختلف مغزشون با همدیگه» تعیین می‌کنه. خلاقیت یه چیزیه مثل بدن‌سازی. باید براش تمرین کنیم و یکی از بهترین تمرین‌ها براش، یادگیری یه چیز کاملا جدیده. دقیقا همون‌طور که عضله‌ بازوتون درد می‌گیره مغز هم اولش کار جدید سختشه و درد می‌گیره اما فرداش پیشرفت فیزیکی می‌کنه. جدا از این رشد فیزیکی خلاقیت، وقتی چیز جدیدی یاد می‌گیریم دنیاهای بیشتری هم به رومون باز می‌شه و همین دیدن افکار و چیزهای مختلف، باعث میشه ایده‌های بهتری هم نسبت به دنیا و طبیعتا کارمون داشته باشیم.

۳- شما رو آدم جذاب‌تری می‌کنه

نه فقط جذاب‌تر در رابطه، که جذاب‌تر در هر جمعی. شما وقتی ابعاد مختلفی داشته باشید در جمع‌های بیشتری حرف برای زدن دارید. حتی در جلسات کاری بیشتری می‌تونید نقطه‌های مشترک برای ایجاد همدلی با طرف مقابل و پیشبرد هدف جلسه پیدا کنید.

۴- مسیرهای جدید (یا شاید جایگزین؟) پیش پاتون می‌ذاره

چند وقت پیش که داشتیم بعد مدت‌ها با دوستم آرمان بیلیارد بازی می‌کردیم دوستم به شوخی می‌گفت استارتاپ رو ول کن برو بیلیاردباز شو! اما واقعیت اینه که زندگی گاهی با همین شوخی‌ها تغییر مسیر می‌ده. ممکنه الان شما راننده اتوبوس، مغازه‌دار، برنامه‌نویس، یا صاحب هر عنوان شغلی دیگه‌ای باشید. اما یه روز میرید نقاشی یاد می‌گیرید و می‌بینید که نه تنها بهش علاقه دارید، که چقدددر پیشرفت‌تون سریع و خفنه! اونجاس که با خودتون فکر می‌کنید شاید قراره نقاش معروف قرن ۲۱ شما باشید! رفتن سراغ چیزای جدید به عنوان تفریح مسیرهای جدیدتری به روتون باز می‌کنه که قبلا اصلا خبر نداشتید وجود دارن.

۵- استرس‌تون مشخصا کمتر می‌شه

زندگی همه ما پره از درگیری‌های کاری و استرس‌های روزمره. اما داشتن تفریحی که هیچ ربطی به کارتون نداشته باشه و دوسش داشته باشید و وقت بذارید براش به شدت می‌تونه سطح استرس‌تون رو کاهش بده (نه فقط تو مقاله‌ها که تجربه شخصیمه) و این مساویه با ذهن بازتر، وضعیت سلامتی بهتر، خواب باکیفیت‌تر، تناسب اندام بیشتر و در نتیجه: تصمیمات کاری بهتر و عاقلانه‌تر.

۶- باعث می‌شه بیشتر کار کنید!

پیگیری یه تفریح باعث می‌شه روزای تعطیل که گوشه خونه نشستید و کاری برای انجام نیست، کاری برای انجام باشه! اونم کاری مفید که دوسش دارید و با پیشرفت همراهه! داشتن یه چیز جدید برای یادگیری باعث می‌شه روی دور وقت تلف کردن و کندی کراش بازی کردن نیفتیم و وقتی حتی روزای تعطیل رو مفید طی کنیم، قطعا روزای کاری هم فرمون رو نگه می‌داریم و با همون انرژی سراغ جلوگیری از هدر رفتن وقت می‌ریم.

۷- شما رو پذیرای چالشای جدید می‌کنه

هر لحظه از یادگیری یه چیزی که قبلا بلدش نبودید با چالش همراهه! زدن یه موزیک با سرعت بالا، تلاش برای اولین استرایک تو بولینگ یا شایدم بردن حریف کامپیوتری تو حالت سخت شطرنج! همه این‌ها شما رو آدم چالشی‌تری می‌کنه و وقتی انجام‌شون میدید می‌بینید که انجام هر چیزی از شما بر میاد!

پس به نظرم ببینید همیشه دوست داشتید چی کار بکنید و همین امروز فردا استارتشو بزنید! فقط یادتون باشه که چیزای عالی فوری به دست نمیان و برای اینکه تفریحه حال بده باید اولش یه کم براش زمان بذارید.

گپ و گفتی در برنامه «ما جوونیم» شبکه سه + طرح یک سوال

سلام! پریروز تو برنامه «ما جوونیم» شبکه۳ یه‌کم درباره پیدا کردن مسیر تو زندگی، انتخاب هدف‌ها و تجربیات شخصی حرف زدیم که البته کوتاه بود و خیلی حرف‌ها فرصت نشد زده بشه. اما به هر حال گفتم بذارم اینجا که اگه دوست داشتید ببینید 🙂 از اون مهم‌تر، خوشحال میشم نظرتون رو درباره سوالی که اول برنامه مطرح می‌شه بگید. اینکه چی (چیا) می‌شه که مسیر زندگی یکی از یه آینده عادی به یه آینده عالی عوض می‌شه؟ آیا میشه به اشتراکاتی واقعی در بین آدم‌هایی که چنین چیزی رو تجربه کردند رسید و نسخه‌ای از حداقل‌ها پیچید؟