نکته کوتاه امروز (۸): برای یادگیری هدف بذار

پنج‌شنبه هفته پیش که به دعوت مجید علوی‌زاده عزیز در همایش آینده وب و موبایل مشغول استفاده کردن از ارائه دوست خوبم میلاد نوری بودم نکته کوتاهی درباره یادگیری برنامه‌نویسی گفته شد که جدا از کامپیوتر یه اصل اساسی در پیشرفته و میشه بیشتر از اینا درباره‌ش صحبت کرد. ماجرا چی بود؟ میلاد داشت درباره این حرف می‌زد که برنامه‌نویسی رو چطور و از کجا یاد بگیریم. بین صحبتاش به این موضوع اشاره کرد که اگه می‌خواید یه زبون برنامه‌نویسی یا تکنیک جدیدی رو یاد بگیرید براش پروژه تعریف کنید و حتی اسم انتخاب کنید. نه اینکه بشینید همین‌جوری روزی دو ساعت داکیومنت‌های اون موضوع رو ورق بزنید. یه جمله قشنگ هم اضافه کرد که Name it, and you’ll have it!

این موضوع یه اصل اساسی در یادگیریه که اولریک بوسر تو کتاب Learn Better بهش اشاره می‌کنه: «لزوم جدی ارزشمند بودن یادگیری یک موضوع از نظر مغز». مغز ما فقط زمانی سعی می‌کنه چیزی رو خوب بفهمه و قسمت‌های حفظ کردنیش رو به خاطر بسپاره که حس کنه براش ارزش داره و در آینده حتما به کارش میاد. خیلی‌خیلی دیپ‌تر اگه بخوایم بشیم (این رو البته جای دیگه خونده بودم و از کتاب یاد شده نیست) این موضوع برمی‌گرده به نیازهای ذاتی و تلاش ما (نه فقط ما انسان‌ها که همچنین نیاکان غیرانسانی‌مون) برای بقا یا نمایش برتری. وقتی مغز حس کنه یه کاری در آینده برای ما پول می‌سازه و به بقامون کمک می‌کنه، یا مثلا یه سازی باعث می‌شه بتونیم نمایش بهتری از خودمون داشته باشیم خیلی خیلی بهتر حواسش رو به موضوع جمع می‌کنه.

پس یادمون باشه برای یادگیری هر موضوعی باید براش یه هدف و چشم‌انداز بلندمدت (که بهش باور داریم، نه اینکه صرفا تعریف شده)‌ داشته باشیم و ضمنا پروژه‌های قدم‌به‌قدم و کوچیک تعریف کنیم. ضمنا اگه فکر می‌کنید یادگیری یه چیز جدید خیلی طول می‌کشه این تدتاک باحال رو ببینید و بیست ساعته موضوع جدیدی رو یاد بگیرید!

نکته کوتاه امروز (۷): انقدر تکون بخور تا جا بیفتی

خیلی سال پیش زمانی که اعتقادم به موضوعات فرافیزیکی به اندازه امروزم کم نبود کتابی رو می‌خوندم به اسم «هفت قانون معنوی موفقیت» نوشته دیپاک چوپرا. یادمه تو یکی از بخشاش درباره این حرف می‌زد (نقل به مضمون) که یکسری امواج و خطوط کیهانی وجود دارند و زمانی که شما با این‌ها همسو بشید روی غلتک میفتید و صاف میرید جلو. کی با این امواج همسو میشید؟ زمانی که هدف‌تون رو تو این دنیا پیدا کنید. بفهمید برای چی اینجا هستید و چطور قراره به دنیا خدمت کنید و تاثیر بذارید. اون زمانه که دنیا برای شما گلستون میشه و هر جا دست بذارید مس تبدیل به طلا میشه.

شخصا خیلی به این موضوع رسیدم که وقتی کاری رو می‌کنی که بهش علاقه و شور و اشتیاق داری علاوه بر اینکه کار رو خیلی شجاع‌تر و نترس‌تر و باپشتکار‌تر جلو می‌بری، تو زندگی غیرکاری آدم بهتر و بااعتمادبه‌نفس‌تری می‌شی. هر وقت که این موضوع رو تجربه می‌کردم یاد حرف اون کتابه میفتادم. دلیلشم جدا از چیزای فراطبیعی خیلی مبرهنه. وقتی کاری رو می‌کنی که دوست داری یعنی کاره در مسیر اعتقاداته. اعتقادات از کجا میان؟ از دیتاهایی که در معرضشونی. حالا ممکنه یه دزد ماشین هم خیلی پشن داشته باشه تو کارش، چون محیط و باورهاش بهش میگه بهترین کاره. یعنی این شور و اشتیاق برای هر کس متفاوته. چطوری باید بفهمیم به چه کاری علاقه و شور و اشتیاق داریم؟ به‌نظرم تا وقتی دیدمون نسبت به دنیا و کارهای موجود در اون محدوده (که البته همیشه محدوده، منظورم وقتیه که خیلی محدوده) تنها راه امتحان کردن همه کارها و هدف‌هاست. هر چند هر کدوم برای مدت کوتاه. انگار مثل این آچارهای آلن که پیچ باید انقدر وول بخوره تا توشون جا بیفته، آدم هم انقدر باید وول بخوره و بجنبه تا توی این دنیا جا بیفته و بفهمه با چه هدفی خوشحاله. البته که این اهداف هم در طول زمان ممکنه با تغییر اعتقادات و شرایط تغییر کنند.

گذشت و گذشت تا اینکه امروز (دقیقا موقعی که تو گیجی بین انتخاب یه پروژه که پول بیشتری توش بود و کاری که اشتیاق بیشتری بهش دارم بودم) اتفاقی تو اتوپلی یوتیوب یه سخنرانی از آقای الهی قمشه‌ای برام اومد که خیلی بهم چسبید و مطمئن شدم که این تئوری شور و اشتیاق تئوری درستیه. اصل حرف انقدر کوتاهه که حیفه کوتاهش کنم. استاد میگن که: «آدم وقتی کارشو انجام میده، یعنی تشخیص میده که من چه کار باید بکنم، و اون کار رو انجام بده، شاد و خرم میشه، شادی در انجام وظیفه‌ست. هزار سال آدم دنبال شادی بره شادی فرار می‌کنه. آدم باید بگه من وظیفه‌مو انجام میدم، شادی پاداش انجام وظیفه‌ست، میان میدن به آدم. یکی گفت چه کنم؟ گفتند معلومه! تو که ناتمام هستی، یک تمام و کمالی رو هم ادراک می‌کنی چیه، پس امیدوار باش که حتما به اون کمال می‌رسی. زان که هر طالب به مطلوبی سزاست. وقتی انسان آرزو کرد، آرزو دلیل بر استعداده. وقتی آدم ارزو می‌کنه که ای‌کاش من چنین و چنان بشم، بدونه که حتما بهش می‌رسه.» البته با این تیکه آخرش مخالفم، به‌نظرم بهتره بگه که وقتی آدم آرزو می‌کنه که ای‌کاش من چنین و چنان کنم، بدونه که حتما می‌کنه.

نکته کوتاه امروز (۶): همه‌چیز مربوط به نوع نگرشه

کارول دوئک استاد روان‌شناسی تو استنفورد کتابی داره به اسم Mindset که تو ایران به اسم «طرز فکر» منتشر شده (البته من اکثرا وقتی میخام موضوع کتاب رو تعریف کنم به مایندست میگم ذهنیت، نگرش یا ساختار ذهنی — مهم نیست). اصل حرف کتاب اینه که آدما دو جور ذهنیت دارن: یا ذهنیت ثابت (fixed) دارن و معتقدن توانایی و استعدادها ذاتی و محدودن و از بدو تولد با آدمن، یا ذهنیت آماده رشد (growth) دارن و معتقدن با زحمت و تجربه می‌تونن در هر زمینه‌ای که بخوان پیشرفت کنند.

مثال‌های تحقیقاتی زیادی هم می‌زنه. مثلا اینکه ذهنیت ثابت‌ها سعی می‌کنن خودشون رو باهوش نشون بدن چون معتقدن هوش‌شون تا ابد همون‌قدره اما آماده رشدها ادعایی ندارن چون معتقدن هر چی باشن می‌تونن بهتر بشن. ثابت‌ها ارزش و افتخار رو در داشته‌ها می‌دونن چون فکر می‌کنن تغییر زیادی نمی‌کنه، اما آماده رشدها در پیشرفت. ثابت‌ها از مشکل فرار می‌کنن، آماده رشدها سراغش میرن. دوئک می‌گه اساس قصه پیشرفت وابسته به نوع ذهنیت و نگرشه که بخش اصلیش شکل گرفته در کودکی و حتی احتمالا ژنتیکه. درصد ثابت/آماده رشد بودن هم تو آدمای مختلف متفاوته و اکثرا صفر و یکی نیست. برای همین برای رسیدن به جاهای بهتر لازمه که در هر موقعیتی هستیم برای حرکت بیشتر به سمت ذهنیت آماده رشد حرکت کنیم. این مقاله خلاصه خوبی تعریف کرده از را‌ه‌هایی برای تغییر نوع ذهنیت که خلاصه خیلی کوتاهی ازش رو می‌نویسم:

  1. درک و پذیرش ضعف‌هامون
  2. قبول کردن چالش‌ها به عنوان فرصت
  3.  پیدا کردن بهترین مدلی که باهاش یاد می‌گیریم
  4. به یاد داشتن اینکه ذهن همیشه می‌تونه با تمرین تغییر کنه
  5. اولویت دادن به یادگیری به جای دنبال تایید دیگران بودن
  6. تمرکز روی مسیر نه مقصد
  7. تعیین اهداف درازمدت
  8. اولویت دادن به یادگیری عمیق به جای یادگیری سریع
  9. ارزش قائل شدن برای عمل‌ها و تلاش‌ها بیشتر از خصیصه‌ها
  10. یادگیری گفتن و شنیدن انتقادات سازنده
  11. پذیرفتن اینکه تلاش برای بهتر شدن به معنی بد بودن نیست
  12. یادگیری از اشتباهات دیگران
  13. نگاه به یادگیری به عنوان یه تمرین مغزی
  14. انجام دادن کاری که بهش عمیقا علاقه داریم (چون برای ادامه دادن مسیر طولانی لازمه)
  15. متوقف نکردن یادگیری. همیشه یک چیز جدید برای یادگیری هست.
  16. پذیرفتن اینکه یادگیری ممکنه زمان زیادی بگیره (همون بحثی که تو پست سوم داشتیم!)

ممنون از توجه‌تون.

نکته کوتاه امروز (۵): یک لحظه قوی‌تر از چند ساله

چیپ و دان هیث دو برادر آمریکایی هستن که کتابای پرفروش زیادی دارن و یکی از تاثیرگذارترین‌هاشون برای من The Power of Moments یا در ایران «قدرت لحظات» هست. حرف اصلی کتاب اینه که لحظه‌های غیرعادی تو مغز ما موندگار میشن. حالا چه شگفت‌زده‌شدن باشن، چه خوشحالی، چه غم. لحظه‌های غیرروتین قدرت زیادی دارن.

از این رو کتاب میگه اگه می‌خواید تو ذهن یکی موندگار بشید یا یه چیزی تو ذهنش موندگار بشه، باید یک لحظه  غافل‌گیرکننده براش بسازید. یه هدیه کوچیک تو بسته‌ای که برای مشتری میره، یه گل غیرمنتظره برای کسی که دوستش دارید، یه آهنگ بامزه برای به خاطر سپردن یه مضمون درسی، همه‌وهمه چیزهای غیرروتینی هستند که موضوع را مدت‌ها تو مغز مخاطب موندگار می‌کنه. البته متاسفانه همین فرمول در مورد لحظه‌های بد هم صدق می‌کنه. یادم نیست این جمله رو کی می‌گفت، اما همیشه یادمه که «اگه می‌خوای مشتریت از خریدش راضی باشه یه‌کم بیشتر از چیزی که انتظارشو داره بهش ارائه بده».

نکته کوتاه امروز (۴): شانس رو خودت بساز

چند روزیه موقع رانندگی پادکست دیالوگ از حامد جعفری عزیز رو گوش میدم و اپیزود امروزم مصاحبه با مهدی نایبی مدیرعامل و کوفاندر الوپیک بود. یه جا حامد به شوخی به مهدی گفت که خیلی جاها خوش شانس بودید، و مهدی تصحیح کرد که «در واقع در زمان درست در جای درست بودیم».

من عمیقا معتقدم چیزی به اسم خوش‌شانسی و بدشانسی وجود نداره و شانس چیزی نیست جز فرصتایی که تو زندگی به وجود میاریم (یا حتی پیش میان) و اون لحظه بلدیم ازشون استفاده کنیم. به عبارت بهتر خیلی فرصتا پیش میان، اما ما فقط بعضی رو بلدیم استفاده کنیم، چیزایی که بعدن بهشون میگیم خوش‌شانسی.

جانیس کاپلان تو کتاب معروفش How Luck Happens هم همچین نظری داره. مثلا میگه «فرض کن تو یه مهمونی کنار رییس بزرگترین بانک شهر می‌شینی. اگه پروژه‌ای برای ارائه نداشته باشی، یا اصلا ارائه بلد نباشی صرفا یه اتفاقه و می‌گذره. اما اگه پروژه خوبی ارائه بدی و طرف سرمایه‌گذاری کنه بعدن به این اتفاق میگی خوش‌شانسی». کاپلان یه نکته مهم هم اضافه می‌کنه: اینکه ما باید خودمون رو جاهایی قرار بدیم که ممکنه شانس اونجا باشه. مثلا شما اگه مغازه سبزی‌فروشی بزنی بعیده مولتی میلیاردر بشی، اما ساختن یه پلت‌فرم آنلاین ممکنه در مسیر مولتی‌میلیاردر شدن قرارت بده.

خلاصه شانس مجموعه اتفاق کاملا خارج از کنترل ما نیست. زندگی این مدلی کار نمی‌کنه. ماییم که تعیین می‌کنیم چه مدل اتفاقاتی در آینده ممکنه برامون پیش بیاد، و اینکه اگه پیش اومدن چطور بلدیم ازشون استفاده کنیم.