خیلی وقتا وقتی میخوایم درباره یه موضوعی تصمیم بگیریم میگیم «دلم میگه این کار رو انجام بدم، مغزم میگه اون یکی کار». یا میگیم «حس میکنم اینجوری بهتره». به طور کلی وقتی میگیم «دلم» یا «حسم» داریم درباره ذهن ناخودآگاهمون حرف میزنیم و وقتی میگیم «مغزم» منظورمون ذهن خودآگاهمونه.
ملکوم گلدول تو کتاب Blink میگه که ذهن ناخودآگاه ما یعنی همونی که بهش میگیم قلبم یا حسم اکثرا تو تصمیمگیریها بهتر از ذهن خودآگاهمون کار میکنه. دلیلشم اینه که میتونه میلیونها اتفاق و تجربه قبلی رو در کسری از ثانیه پردازش کنه و با برآیند اون بررسیها بگه چه کاری بهتره. در حالی که برای بررسی آگاهانه اتفاقات باید کلی وقت بذاریم و دو دوتا چهارتا کنیم و آخرم ممکنه کلی فاکتور رو از قلم بندازیم و نتیجه اشتباه باشه.
حرف کلی اینه که به حست اعتماد کن، اما این وسط یه نکته مهم وجود داره: کنترل ورودیها. از اونجا که ذهن ناخودآگاه ما جزییترین چیزها که ممکنه حتی حواسمون بهشون نباشه رو هم جمع میکنه، مثلا حرفای گوینده رادیوی تاکسی، برای اینکه بتونیم از این قدرت استثنایی یعنی حافظه ناخودآگاهمون (که خفنترین کامپیتورهای فعلی هم نمیتونن کاری شبیه بهش رو انجام بدن) درست استفاده کنیم، لازمه ورودیها رو کنترل کنیم و همیشه کلی چیزمیز خوب بریزیم توش. کتابای خوب بخونیم، حرفای خوب بشنویم و به حرفایی که واقعیت پشتشون نیست توجه نکنیم تا در اینده حسمون اشتباه نکنه و با دیتاهای درست پر شده باشه.