من در خانوادهای متولد شدم که هر کدام از اعضایش در طبقه اجتماعی مختلفی زندگی میکنند. از خانواده عمهای بسیار پولدار، تا خانواده خالهای که خط فقر را هر چقدر هم جابهجا کنیم باز زیر آن قرار میگیرند. پدر و مادر خودم هم کارمند بودند. دوران کودکی و نوجوانی من در زندگی متوسطی سپری شد که با حقوق معمول کارمندی ساخته شده بود. نکته جالب توجه دیگر اینکه در خانواده پدری و مادری من، تقریبا همه کارمند دولت بودند. هر دو دایی، هر سه عمو و پدر و مادرم شغل دولتی داشتند (و دارند). بحث معمول میهمانیهای عید نوروز ما نه صحبت درباره نرخ ارز و قیمت زمین، که صحبت درباره عیدی و پاداش دولت، حقوق در سال جدید و مسائلی از این دست بود. همیشه برایم سوال بود که چه شد من در سن ۱۴ سالگی تصمیم گرفتم از وبرمز نمایندگی فروش هاست و دامنه بگیرم، سال اول دبیرستان به مجله همشهری جوان علاقهمند شوم، به آنها درخواست کار بدهم، تحصیل را ترک کنم، مدتی از همشهری حقوق بگیرم و بعد استعفا دهم تا زندگی و کسبوکار خودم را بسازم. هیچکدام از اینها نه تنها با تشویق یا کمک خانواده اتفاق نیفتاد که بعضا مخالفتهایی هم شکل میگرفت، خصوصا در برابر تصمیم به ترک تحصیل در دوره پیشدانشگاهی که به معنی زدن قید شغل دولتی بود. اما حالا در ۲۲ سالگی بعد از چند سال سعی و خطا و یادگیری و تلاش، درآمد یک ماه من از کسبوکار اینترنتی تقریبا بیش از درآمد یکسال پدرم از فعالیت شریف، عزیز و انساندوستانهاش در یک بیمارستان دولتی است. اعتماد به نفس برخاسته از این حس که من توانستم راه خانواده را دنبال نکنم و بدون استفاده از پتانسیلهایی ویژه همچون رانت، سرمایه پدر یا … زندگی خودم را بسازم، این جمله را ورد زبانم کرد که «هر کسی مسئول سرنوشت خودش است». مثلا گاهی پیش میآمد که مادرم از شرایط مالی نامطلوب پسرهای همان خالهام که وضع خوبی ندارند صحبت میکرد و جواب من از قبل مشخص بود. اما آیا واقعا هر کسی مسئول سرنوشت خودش است و میتواند آن را با هر شرایطی که دارد، هر طور که میخواهد بسازد؟ آیا زندگی تا این حد عادلانه است؟
چندی پیش حسین وحدانی در کانال تلگرامش داستانی تعریف کرده بود از همخدمتیاش که حین انجام وظیفه درس میخوانده و آرزو داشته برای پرستاری در تهران استخدام شود اما بعد از اتمام خدمت مجبور شده به شهر دور افتاده خودشان برگردد تا به جای پدر بیمارش به کارهای مزرعه و خانوادهاش رسیدگی کند. حقیقت این است که نه فقط طمع دورنی نسبت به کسب ثروت (که معیار اصلی سنجش موقعیت ما در جوامع امروزی است و کمتر کسی ما را با اخلاق، افکار یا آرزوهایمان قضاوت میکند) که سطح انتظار جامعه نیز از ما تا این حد بالا نبوده است. در همین ایران خودمان تا چندی پیش اصطلاحاتی مثل «اعیاننشین» و «از ما بهترون» رایج بوده است و قشر ضعیفتر خودش را با مرفهین مقایسه نمیکرد و انتظار رسیدن به آن جایگاه را نداشت. در آئین هندوئیسم هنوز موضوع طبقات اجتماعی مطرح است و پسری که در خانواده فقیری به دنیا میآید اجازه ازدواج با دختری پولدار را در خودش نمیبیند. اما جامعه امروز ما (منظورم آن بخش از جامعهی بهروزتر ایران است که به مسائل بنیادین زندگی فکر میکند) معتقد است که همه با هم برابرند و همه میتوانند پیشرفت کنند و به هر چه میخواهند برسند. ما هر روز داستانهایی میشنویم از بیل گیتس و استیو جابز و احد عظیمزاده و مدیر صنایع غذایی بهروز که کارشان را با بدبختی شروع کردهاند و امروز مولتی میلیاردرند. از طرف دیگر در جوامع برابر امروزی، «خدا» و «خدایان»، یا نقشی ندارند، یا به عنوان خالقی که مساوات را رعایت میکند تاثیری در میزان موفقیت بندگان ندارند و در این شرایط کاملا برابر برای همه، زندگی یک مسابقه است که افراد موفق آن (بخوانید افرادی که توانستهاند ثروت کسب کنند) برندهی بازی هستند و طبیعتا در نقطه مقابل، افرادی که موفقیت چشمگیری به دست نیاوردهاند بازندهاند. اما سوال اصلی اینجاست که آیا واقعا زندگی همینقدر بیرحمانه است و رشد نرخ خودکشی در جوامعی با باور به برابری و نرخ خداناباوری بالاتر (که نمیتوانند «لوزر» بودنشان را تقصیر موقعیت اجتماعی که در آن متولد شدند یا خدا بدانند) منطقی است و آنها پی بردهاند که اگر مثل بیل گیتس نشوند باختهاند؟
به نظر من ما در یک جبر بر پایه شانس زندگی میکنیم. احتمال اینکه شما در همین لحظه مجبور به دویدن دنبال خودروی امدادرسان سازمان ملل جهت دریافت یک بطری آب در آفریقا بودید، برابر است با اینکه فرزند ترامپ میشدید و در این لحظه مشغول رسیدگی به دخل دیشب کازینویتان در لاسوگاس بودید (البته اگر با دید کوانتومی نگاه نکنیم که احتمال وجودتان به عنوان یک سنگ در کهکشان آندرومدا هم برابر است). شرایط اولیه زندگی نقش مهمی در شکلگیری سرنوشت ما دارد و این تنها جبر مبتنی بر شانس زندگی نیست. اتفاقاتی که در مسیر مکان-زمان زندگی ما قرار میگیرند هم رندوم هستند. اگر همشهری جوانی نبود که من به آن علاقهمند شوم، شاید هیچوقت خبرنگار نمیشدم. اگر مارک زاکربرگ به دانشگاه دیگری میرفت، شاید هیچوقت با ایده فیسبوک آشنا نمیشد. قصه ما بر پایه اتفاقاتی است که در رخ دادن آنها هیچ نقشی نداریم. بنابراین به عقیده من ما نه مسئول کل سرنوشتمان که مسئول بهترین استفاده از فرصتهایی هستیم که در اختیار داریم. ما نه فقط به عنوان شخص حقیقی، که به عنوان اشخاصی که سرنوشت شرکتها و اشخاص حقوقی تحت مدیریتمان نیز به ما سپرده شده است وظیفه داریم ضمن تلاش برای پیشروی با برنامههای خوب، از فرصتهایی که برحسب تصادف در اختیار داریم یا در مسیر خودمان و شرکتمان قرار میگیرند بهترین استفاده را ببریم. این مهمترین قدرت هر یک از ما به عنوان انسان است.