به مناسبت فریلند: بیزی‌لند امروزم، آرزوهای گذشته، چالش‌های امروز، امیدهای آینده

سال ۹۵ که من بعد از ۴-۵ سال تست پروژه‌های اینترنتی مختلف بات تلگرام «حرف‌به‌من» رو راه انداختم و ۱۰ روزه ۱ میلیون کاربر گرفت و سریع هم تونستم مانیتیازش کنم زیر بار قرض شدیدی بودم و بیشتر از هر چیزی میخواستم پول در بیارم. سال ۹۶ به خودم اومدم و دیدم دلم نمیخواد که هر جا میرم بگن فلانی کارش اینه که بات تلگرام راه میندازه. چون واقعا فکرام و رویاهام بیشتر از این بود (و هست) اما اساسا آدم‌ها با نتایج و ویوهای بیرونیشون سنجیده میشن و اکثر جاهای دنیا خیلی کسی اهمیتی نمیده که چی بلدی یا فکرت چیه. این شد که خیلی بی‌دلیل چند ده میلیون تو غرفه الکامپ خرج کردیم و رتبه اول الکام‌استارز هم شدیم (اکثر این فعل‌های جمع، در واقع مفرده، صرفا تو ذهن خودم جمعه) و تو خیابون گاندی دفتر گرفتیم. همه و همه برای اینکه حس می‌کردم لازمه کسی باشم که تو اون چیزی که بهش میگن اکوسیستم استارتاپی حرفی بیشتر از راه‌اندازی بات داشته باشم. نه اینکه شوآف کنم در واقع دوست داشتم کاری کنم که کاره انقدر جذاب باشه که در این اکوسیستم که به‌نظرم به لحاظ‌های مختلف باارزش بود در موردش حرف زده بشه.

الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم، خیلیا تو راه رشت هستند برای فریلند ۹۸. همایشی که تا جایی که میدونم برای آدماییه که ترجیح میدن آزادتر کار (و طبعا زندگی) کنند. ممکن بود امروز بخوام جزو این گروه باشم، یا حتی بدم نمیومد که مطلبی که میخوام بنویسم رو اونجا بگم. اما الان مشغول نوشتن این مطلبم، و فکر کردن به سافت‌لانچ پس‌فردای محصول جدیدمون، بعد از ماه‌ها کلی کار فنی و اجرایی، در شرکتی که حالا داره بزودی تعداد اعضاش دو رقمی می‌شه. موضوعی که من در یکی دو سال گذشته برای پایان ۲۵ سالگیم که پس‌فرداست آرزوش رو داشتم.

چی شد که آرزو شد؟

بذارید مرور کنم که برای خودمم دوباره روشن بشه. واقعیت اینه که من از تقریبا یک سال گذشته -بعد از راه اندازی نزدیک ۲۵ بات تلگرام در ایران و بیرون ایران در سه سال قبلش- تصمیم گرفتم که دیگه بات تلگرام ننویسم و روی پروژه‌هایی وقت بذارم که تکی جلو نمیرن و البته رشد مالی بزرگ‌تری هم براشون متصورم. ۳ تا دلیل داشتم (یا در واقع ۳ تا دلیلی که در خودم کشف می‌کردم و به بقیه هم می‌گفتم اینا بودند، شاید چیزهای درونی دیگه‌ای هم بوده که متوجهشون نشدم):

  • اول اینکه مهارت کار با تیم رو یاد بگیرم. بتونم مهندس طراح و در عین حال چرخ‌دنده‌ای از یک ماشین بزرگتر باشم.
  • دوم در حوزه محصول چیزهای بیشتری یاد بگیرم. کار من در این ۳ سال شده بود کار با یه سری فانکشن php و نهایتا چار تا لایبرری جدید. البته یادگیری نه فقط تو فنی، که بیشتر در شناخت مدل ذهنی کاربرهای مختلف (چیزی که این مدت خیلی روی حرف‌به‌من براش وقت گذاشتم و سعی میکنم بزودی یه پست از نتایجش و آمارهای جالبش منتشر کنم).
  • سوم بتونم وارد یک طبقه اقتصادی دیگه بشم. در واقع شما وقتی ۵ میلیارد تومن تو حسابته خیلی فرقی نداری با وقتی که مثلا ۸ میلیارد تومن تو حسابته. در نتیجه راه اندازی بات‌های پشت هم برای کسب درآمد بیشتر چیزی به من اضافه نمی‌کرد. اون چیزی که باعث میشه اطرافیان شما، ادم‌هایی که باهاتون جلسه میذارن و مدل تفریحات و خصوصا ابعاد دغدغه‌های شما عوض بشه، تغییر طبقه اقتصادیه که یه جورایی با صفرهای جلوی حساب بانکی عوض میشه. بودن ۱۰۰ میلیون، ۱ میلیارد، ۱۰ میلیارد، ۱۰۰ میلیارد و الی ماشالله.
  • و البته آدم‌ جذاب‌تری هم به لحاظ اهمیت صحبت‌هام بشم. کسی باشم که دستاوردی داره که به واسطه اون بتونه حرفاش رو بزنه. شایدم فشار جامعه، گیرای پلیس فتایی، نگاه سازمانا برای بستن قرارداد برنامه‌نویسی و این‌جور چیزا بود که سعی می‌کردم همه‌جا خودم رو شرکت نشون بدم و این نمایش باعث میشد ناخودآگاه بیشتر برم سمت شرکتی کردن کارام. یعنی نگاه جامعه باعث میشد دوست نداشته باشم بگم که بابا این به اصطلاح امپراطوری ۱۵ میلیون کاربره رو من تکی ساختم و می‌گردونم.

این شد که واقعا زحمت کشیدم، نزدیک‌ترین دوستانم رو تبدیل به هم‌تیمی کردم، ایده‌های قدیمی رو زنده کردم، ریسک سرمایه‌گذاری متحمل شدم و مهم‌تر از همه، شخصیت تنوع طلبم رو متمرکز کردم روی یک برند جدید در حوزه تجارت الکترونیک که ۳ ونچر اصلی داره. همه هم در حوزه بهبود تجربه خرید هستند که بزودی می‌بینیدشون. اما الان صحبت اینا نیست.

صحبت اصلی اینه که در ۲-۳ ماه طوفانی گذشته:

  • از یک سو: وقتی اون تصویرای قشنگ از کار کردن تیمی، تبدیل شدند به اینکه مجبور شدم زندگی تقریبا شبانه خوبم رو رها کنم و صبحا یک ساعت تو ترافیک غرب به مرکز تهران بمونم، با دغدغه آدمای مختلف سر و کله بزنم، مسوول و متعهد باشم و حتی همینکه ملزم باشم ددلاین‌هایی رو رعایت کنم، به این فک کردم که اصلا صرفه داره یادگیری کار تیمی به این دردسراش؟
  • از سوی دیگه: با نشست و برخاست در این سال‌ها با آدم‌های دیگه از صنایع دیگه و وقت گذاشتنم برای کتاب خوندن بیشتر و بزرگتر کردن دنیام و انجام یکی دو بیزینس خارج از فضای استارتاپی فهمیدم دغدغه‌م در مورد اینکه حرفم در اکوسیستم استارتاپی ایران فرضا بخواد مهم‌تر باشه چقدر دغدغه بی‌دلیلی بوده. توهین نمی‌کنما، دارم میگم چه به لحاظ دانش این اکوسیستم، چه به لحاظ اهمیت در جهان، چه حتی به لحاظ مالی و حجم گردش پول چقدر بی‌دلیل بوده این دغدغه.
  • و از سوی دیگه: افتادم به این فکر که درسته ۵ سال دیگه ۳۰ سالم میشه، اما فقط هم یه بار ۲۵ سالمه پس چرا تغییر طبقه اقتصادی الان مهمه؟ در واقع، منی که آرزوم در یک زندگی معقول (برای الان در ۲۵ سالگی)‌ اینه که تلسکوپ و دستگاهای ساخت موزیک الکترونیک و کتابام رو داشته باشم و سفر برم، و مثلا یه خونه هم داشته باشم و کنارشم یه پول معقولی از همین کارای فریلنسی (منظورم کار کردن برای بقیه نیست -که به نظرم چیز جالبی نیست چون وقتی خوابی پول در نمیاد و در نتیجه همیشه باید کار کنی- بلکه همین راه اندازی پروژه های یه‌نفره‌ی درآمدزا برای خودم) چه فرقی میکنه چند میلیارد بالاتر یا پایین‌تر؟‌ مگه غیر اینه که هر که بامش بیش برفش بیشتر؟

خلاصه که در طول چند ماه، همه اون دلایلی که برای بزرگ شدن شرکت داشتم با اون بخش از شخصیتم که به همه‌چی شک داره برخورد کردند و گیر خوردند. از اون مهم‌تر، خیلی از آرزوهام برای پروژه‌هایی که به‌نظرم برای دنیا میتونن جذاب باشن و تغییری ایجاد کنند و لزوما تجاری هم نیستند (که بعدا میتونیم در مورد اینکه چیا هستند حرف بزنیم) عملا با این حجم از کاری که تو شرکت داریم و حتی وقت نمی‌کنم یه کافه آخر شب برم عقب میفتن و از زندگی ایده‌آلم دور میشم.

حالا چرا پس دارم مسیر بزرگ کردن شرکت رو ادامه میدم؟

واقعیت اینه که تو یکی از صحبتام با دوست عزیزم آذین، حرف این شد که همه‌ی اون آرزوها، در صورتی که شرکت بزرگی وجود داشته باشه، راحت‌تر قابل رسیدنند. اما این یه لازمه داره. اونم اینکه آدمای اصلی که دارن پایه‌های این طفل نوپا رو میذارن، از جنس آدم‌های ویژن دار و دغدغه‌مند باشن. آدم‌هایی که حس کنن همه‌چی فقط حقوق آخر ماه نیست و زندگی خیلی چیزای بیشتری برای لذت بردن، کشف کردن و تغییر دادن داره. که خوشبختانه این اتفاق افتاده و امروز شرکای این مدلی دارم.

افتادن این فکر توی سرم که اگه بتونم پایه‌های این زندگی جدید رو درست و محکم بذارم، باعث میشه راحت‌تر به رویاهامون برسیم (با کمک تیم خفنی که هم‌پا هستند)، قشنگ تهدید رو تبدیل به فرصت کرد و همون افکاری که میتونست باعث بشه هر روز صبح با کرختی برم دفتر (امکان دور شدن از علاقه‌هام و…)، تبدیل به سوخت جتی شدند برای کار بیشتر و ادامه مسیر. یه ددلاینی هم براش گذاشتیم و تهشم اینه که نمیشه و یادگیری و تجربه‌ای بوده و با قلب آروم‌تر میرم تست اون یکی مدل زندگی.

راستش نمیدونم چقدر تونستم برسونم موضوع رو. بیشتر خودم دوست دارم بنویسم فکرام رو که یادم نره. اما شاید پابلیک کردنش تو ذهن یه نفر جرقه‌ای بزنه که همینم برای من کافیه. اما در حین نوشتنش چند تا نکته ریزم به ذهنم رسید:

  • اصولا آدم اون چیزی رو میخواد که نداره. اگه دارید با زندگی فریلسنیتون حال می‌کنید فک نکنید تو استارتاپای بزرگ و سیستم استخدامی خبر خاصیه. هدفتون برای تن دادن به زندگی کارمندی باید چیزی بیشتر از حقوق باشه که ارزششو داشته باشه. نظر منه البته.
  • پول درآوردن از پروژه‌های شخصی چیز ساده‌ایه. تجربه این چند سال من میگه کل قصه اینه: ۱− نگاه مشکل‌بین داشته باشید (که ببینید کجاها گیرهایی هست که میشه تبدیل به بیزینسشون کرد)، ۲− گستره دانشتون رو بیشتر کنید (که راه‌حل‌های بیشتری به ذهنتون برسه)، ۳− تجربه‌تون رو بیشتر کنید (که شم تشخیص ایده خوب از بدتون بره بالا و نرخ شکستتون کمتر بشه) و ۴− هزینه ریسک رو بیارید پایین (مثلا اگه میخاید با کارای اینترنتی پولدار بشید برید برنامه‌نویسی یاد بگیرید که برای تست هر ایده نخواید چند میلیون خرج کنید). هر ۴ مورد به یک اندازه مهمن و البته رسیدن بهشون خیلی یک‌شبه نیست و رونده. بعد یه‌کم پشت‌کار میخواد و بالاخره یه جا شیر ماجرا باز میشه.
  • همیشه افکارتون رو یه جا بنویسید. اینجوری اگه جلوتر یه مشکلی پیش اومد، با خودتون نمیگید من از اولشم می‌دونستم که این‌طوری میشه. بلکه برمیگردید و نگاه می‌کنید می‌بینید اولش یه جور دیگه فکر می‌کردید. یا حتی اگه یه کار موفق شد همایش نمیذارید بگید از اول می‌دونستیم چقدر موفقه. برمیگردید میبینید چقدر شک داشتید. مغز افکار در مورد یک موضوع رو اکثرا اور رایت می‌کنه و ممکنه یادتون بره قبلا چطوری به یه موضوعی فک می‌کردید.
  • دغدغه‌هاتون رو ریویو کنید و نذارید تکرار یه دغدغه، باعث تثبیت و باور به مهم بودنش بشه. من هیچ‌وقت فک نمیکردم چرا دوست دارم تو اکوسیستم مهم باشم فقط فک می‌کردم مهمه و باید باشم. شاید اگه زودتر ریویو می‌کردم زودتر می‌رفتم پی تمرکز روی کار خودم و دوری از حاشیه و اضافه‌کاری.
  • با اطرافیان در مورد همه‌چی صحبت کنید. خیلی وقتا نظرای خیلی خوبی دارن و تفاوت زاویه دیدشون درهایی رو باز میکنه که با زاویه دید شما نمیشد اون بعد رو دید. بحث اهمیت زاویه دید تو دیدن بعدها شد، یاد این ویدیو افتادم که طلا برام فرستاده بود. سعی میکنه بگه دیدن بعد چهارم رو چطوری می‌تونیم تصور کنیم. آخر شب ببینید جالبه.

خوش بگذره.

1 دیدگاه در “به مناسبت فریلند: بیزی‌لند امروزم، آرزوهای گذشته، چالش‌های امروز، امیدهای آینده

  1. چه فریلنسری کار کردن، چه این چیزی که بهش میگیم کارمندی، چه به صورت تیمی استارتاپ راه انداختن… همه یه سری مزایا و یه سری معایب دارن.

    به نظرم انتخاب بین این راه‌ها بیشتر به تیپ شخصیتی آدم‌ها بستگی داره؛ که تو خودت با چطور کار کردن حال می‌کنی؟! مثلا من سختمه مدیریت تیم، همیشه نفر دوم همه‌ی مجموعه‌هایی بودم که توشون کار کردم. یه جور جانشین، یه جور مشاور، در عین حال یه جورایی کارمند. ولی خیلیا هستن که میگن از گرسنگی بمیرن هم کاری قبول نمیکنن که نه صبح کارت بزنن تا پنج عصر.

    ولی این رو هم نمیشه کتمان کرد که آدم دوست داره تجربه کنه همه چیو؛ من الان در سی سالگی میگم شاید بد نباشه یه کاری رو خودم شروع کنم، راهبری تیم رو داشته باشم، از تجربیاتم استفاده کنم. یا میگم بد نیست چندسال بزنم توی کار فریلنسری و آزادانه تر زندگی کنم.

    جذابیت زندگی به همین حسرت‌ها و انتخاب‌ها و تصمیم‌هاست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.